یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
واقعیتش اینه که نمیدونم کتابی که خوندم چی بود. خاطرت جان برجر بود، رؤیاها و خیالپردازیهاش بود یا همه و همه داستانهایی که از خودش ساخته بود ولی اونطور که به نظر میاومد انگار که یه چیزی بین همهی اینا بود؛ همهی اینا بود و هیچکدوم هم نبود انگار. یکی از بزرگترین دلایلی که باعث شد به این کتاب عجیب دل ببندم این بود که مادر راوی بعد از مرگ، شهر لیسبون رو برای اقامتش انتخاب میکنه چون شهرهای زیادی باقی نموندن که هنوز توشون تراموا تردد کنه. جان برجر نقاشِ زندگیه، انقدر دقیق و با جزئیات میتونه برات از طعم یه سوپ، میوه یا غاری هزاران ساله صحبت کنه که تصویرشون - انگار که خودت هم دیدی یا تجربهشون کردی - موقع خوندن جملههاش تو ذهنت زنده میشن. انگار که موقع خوندن داری بوها و صداها رو میشنوی و مزهها رو حس میکنی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.