یادداشت حلما سادات نیکبخت
1403/12/10
آه امیلی عزیز ! همزمان با صعودت انگار خواسته های من هم تغییر کردند . تو با صعودت در من چیز های جدیدی رو به وجود آوردی ، تو باعث شدی که من مثل خودت خاطراتم را در دفتری بنویسم و باعث شدی شغل آینده ام تغییر کند . حالا می خواهم یک نویسنده شوم. ولی ممکن است که من در راستای آرزویم کتابی مثل تو داشته باشم ؟ به نظرت امکان دارد ؟! نمی دانم چرا ولی زندگی همینطوری است ، اینکه تو از یک آدم بدت می آید و وقتی از تو دفاع میکنند و به تو محبتی میکنند نظرت در بازشان تغییر میکند. درست مثل خاله الیزابت و خاله روت تو آنها را دوست نداشتی تا اینکه فهمیدی خانواده ات هوادار تو هستند و هیچ وقت تو را تنها نمیگذارند. نمی دانم این موضوع ربط دارد یا نه ولی از نظر من اهالی نیومون و شروزبری مانند دنیای مجازی امروز است. اینکه اگر تو حواست نباشد و یک کلمه بگویی شایعات بی ربط در همه جا پخش می شود و تو نمی توانی جلوی آن را بگیری مانند اینکه رنگ درون آب بریزد و باهم مخلوط شود. امیلی عزیز ! در این کتاب بزرگ شدنت را به وضوح دیدم همیشه این صحنه جلوی چشمانم هست که تو سرت را روی تابوت پدرت گذاشته بودی و گریه می کردی و حالا تبدیل شدی به یک خانم بالغ، دیگر از آن لباس های کوتاه خبری نیست و باید لباس های بلند بپوشی. به سنی رسیدی که تازه معنی شعله های آتش عشق و هیزم های آن را میفهمی. امیلی تو در این کتاب قله های آلپ را فتح نکردی بلکه قله های علم و دانش و صعود را فتح کردی.
(0/1000)
حلما آقاسی
1403/12/10
0