یادداشت آقای مِیمْ اَلِفْ هِ
1402/8/12
این داستان مدام من را یاد داستایفسکی میانداخت. شبیهترین داستان به سبک او است البته تا آنجایی که من خوانده ام. تالستوی خدای توصیف است و داستایفسکی خدای تحلیل روان. این کتاب درون آدمی را میکاود که در تقلای خوب و بد بودن گرفتار آمده. یوگنی شخصیت اصلی داستان تا قبل از ازدواجش با لیزا ارتباطش با زنان را از سر رفع نیاز میدانست و نه شهوت یا هوس. معتقد بود برای سلامتی جسم و فکر کردن هربار اصیلترین نیازم را باید برطرف کنم. و میکرد. اما تصورش این بود که با ازدواج ودلسپردن به زنی که عاشقش است دیگر تن به هرزگی نمیدهد. ولی وقتی دوباره چشمش به ستپانیدا همان دختر روستایی که قبلاً با او در ارتباط بوده، افتاد، انگار هوس دوباره در دلش ریشه دواند. به نظر من این موضوع به طرز عجیبی قابل تحلیل است. با اینکه هر بار یوگنی خودش را ملامت میکرد و در جنگی درونی گرفتار شد اما چندباری تا پای خیانت رفت و اما هر بار نشد با به قول خودش خدا نخواست... نگاه تالستوی در این کتاب خیلی عمیق و انسانی است که جای حرفها دارد. تا اینجا برای من از میان داستان کوتاه های تالستوی این بهترین کتابش بود. بعد ارباب و بنده و بعد مرگ ایوان ایلیچ.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.