یادداشت زهرا عالی حسینی

همیشه آمبر براون
        از متن کتاب:
همان‌طور که به روز هایی فکر می‌کردم که پدرم با ما بود و جاستین و خانواده‌اش هم در خیابان ما بودند، گفتم: ((می‌خواهم همه چیز مثل قبل عادی باشد.))
جاستین گفت: (( این عادی است. چیز ها تغییر می‌کنند... و بعد عادی می‌شوند. فکر می‌کنم این چیزی است که آدم بزرگ ها الان می‌‌دانند و ما باید بعداً یاد بگیریم.))
شکلکی درآوردم و گفتم: ((نمی‌خواهم یاد بگیرم.))
جاستین چسب آب دماغی را برداشت و روی دماغش چسباند و گفت: ((من هم نمی‌خواهم.))
بعد به من نگاه کرد: ((اما مجبورم... و این خیلی بد نیست...))

پدر و مادر آمبر جدا شده‌اند و و بعد هم کار پدرش رفته یک جای دور و بعد هم صمیمی‌ترین دوستش نقل مکان کرده و حالا هم مادرش می‌خواهد با فرد دیگری ازدواج کند و آمبر نمی‌تواند با این موضوع کنار بیاید چون هنوز امیدوار است پدر و مادرش دوباره باهم زندگی کنند.
آمبر سردرگم شده و ترسیده و نمی‌داند باید نسبت به این تغییر بزرگ در زندگی‌اش چه واکنشی نشان بدهد. 
او نمی‌داند چه خواهد شد و کدام تصمیم بهتر است و از تغییر می‌ترسد و دوست دارد همه چیز همان طور که هست بماند.
اما روند داستان به او نشان می‌دهد که اگرچه پدر و مادرش دیگر هم‌دیگر را دوست ندارند اما تا همیشه او را دوست خواهند داشت و ایرادی ندارد اگر مادرش دوباره ازدواج کند و او می‌تواند با همسر مادرش دوست باشد و در عین حال هم هنوز پدرش را دوست داشته باشد و این هیچ عیبی ندارد.
چیز ها آن‌طور که ما دلمان می‌خواهد نمی‌مانند. اجباراً تغییر می‌کنند و این دست ما نیست. و تغییرات هم همیشه الزاماً بد نیستند‌. فقط باید یاد بگیریم چطور آن ها را بپذیریم و خودمان را با شرایط وفق دهیم.

داستان سرشار از امید است. و به همه چیز نگاه خوش‌بینانه دارد و سعی می‌کند قضایا را از دریچه خوبشان ببیند.
خیال می‌کنم این کتاب کنار آمدن با این موضوع، یعنی "جدایی والدین و ازدواج مجدد" را راحت تر کند.
هرچند واقعاً مسئله به همین سادگی ها هم نیست.
اما به قول کسی:
{اگر قبول داشته باشیم که بچه ها از این شرایط رنج می‌برند، البته از نازکی بیش از اندازه‌ی دل و در عین حال از سبکی مغز است که از روی تفاهم و به صورتی روشن با آن ها از مسئله‌شان حرف نزنیم.}
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.