یادداشت محمدقائم خانی

                .

مهمترین مفهوم نظریه مارکس که بر جهان داستان‌های گورکی سایه انداخته است، «طبقه اجتماعی» است. مارکس همه چیز را برآمده از مکانیزم عمل طبقات اجتماعی می‌دید و دیگر امور را در نسبت با آن توضیح می‌داد. خود طبقه هم ماهیتی ابزارسازانه داشت که در اقتصاد و معیشت متبلور می‌شد. انسان داستان‌های گورکی هم کاملا در نسبت با طبقه خویش تعریف می‌شود و مناسبات طبقاتی، چگونگی و سرنوشت زندگی‌اش را رقم می‌زند. و از آنجا که او در انتهای قرن نوزده می‌زیست، یعنی زمانی که فئودالیسم روسی کنار رفته و نظام سرمایه‌داری در شهرهای بزرگ شکل گرفته بود، مهمترین طبقه اجتماعی را کارگران می‌دانست که تعیین‌کننده بسیاری از حوادث اصلی و سویه حرکت جامعه بودند. به وضوح می‌توان دیالکتیکی را که مارکس بین مناسبات طبقه کارگر و سرمایه‌دار قائل بود، در آثار گورکی دید. به عنوام مثال در رمان «مادر»، او حتی روستای حاشیه شهر را هم در نسبت با کارخانه روایت می‌کند و با تمرکز بر طبقه کارگر آنجا، داستان را پیش می‌برد. پس نیروهای اصلی پیش‌برنده داستان در رمان‌های گورکی، کنش کارگران در حیث جمعی خود برای تغییردر پیرامون خویش است. ابزار تولید و مناسباتی که حول آن شکل می‌گیرد، ذهنیاتی که معطوف به تولید است و اخلاقیات و روحیاتی که تولید ایجاد می‌کند، همه و همه جهت حرکت داستان را مشخص می‌کنند و اگر هم صحبتی از فرهنگ، فکر، هنر، اخلاق و مسیحیت هست، به عنوان بازیگران فرعی و حاشیه‌ای متن جامعه بدان‌ها نگاه می‌شود.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.