یادداشت آذر دخـت
1403/10/8
لطفا این متن درهم را نخوانید. درد دارم. کسی را می.خواهم برایم کتاب را بخواند تا گوش شوم. با مظلومیتی نادر برادرم را راضی میکنم ۵ صفحه برایم بخواند. آب دماغش راه افتاده صدایش هم گرفته ،غلط غلوط های پسرها را هم دارد ،وقت خواندن روان هم نمیخواند،اصلا کتاب خوان نیست. دردم را فراموش میکنم و تازه عادت میکنم که ۵ صفحه تمام میشود خودم ادامه میدهم،چیزی تا پایان کتاب نمانده. یادداشت هایم را نگاه میکنم: بن بست. احسن الحال. هیچ چیز ندارم آن آتشی که افروخته ام را خاموش کند. آن هایی که جز تو همه را از دلشان بیرون ریخته اند. و دل لامصبم فشار میآورد به چشمه های اشک و جوشان میشوند... باز میخوانم: آدمی هیچوقت در آنچه دارد خلاصه نمیشود فاین تذهبون کجا میروی؟ فوز سالک، لحظه ای است که به عبودیت میرسد و این عبد، رسالت دارد. علامت قلب سلیم رشد است. خدایا شمشیرهای ما را از فرق اولیائت بردار. خدایا ما برای تو و مال توایم. هر کدام از ما به تنهایی یک باغ وحشیم ما به هیچ کس رحم نکرده ایم حتی به خودمان. که واقعا تا مرگ فاصله ای نیست.😔 عارف ،سالک :اسامی که فقط با شنیدشان میتوان لذت برد،شاید آدمهایی که خدا باور نباشند برایشان مسخره باشد کسی برای ربش درد بکشد ،خاک روبه بر فرق سرش ریخته شود و کم نیاورد گله نکند بماند بر عهد بندگیش،چرا راه دور میروم اصلا خود من شنیدن واقعیت زندگی یک سالک یک انسان ذوب در ربش یک رسول ، برایم شنیدنی ای هست گوش نواز ،ما کجا و سلوک کجا، باز بغض میکنم و زمزمه میکنم:در باغ دست های تو،دیگران هم سبز بشوند. تمام. شنبه ۸ دی۱۴۰۳ ساعت ۲ بامداد
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.