یادداشت هانا خوشقدم

کور سرخی
        بسم‌الله 
وقتی بعنوان یک ایرانی کورسرخی را بخوانی اوضاع فرق می‌کند. 
عشق و نفرتی جانت را می‌گیرد که نفرتش پر زورتر و عشقش صادق‌تر است.
همیشه حسم به افغانستان، مثل داشتن پسرعموی گمشده‌ای بوده که دست تاریخ او را سالها پیش دزدید اما هنوز شجره‌نامه‌اش گواه پیوند و هم‌خونی ماست. 

همیشه افغان برایم یکی بوده مثل کرد، لر، عرب، بلوچ، ترکمن. مرزهای جغرافیایی بنظرم ناچیز و خنده‌دار بودند در برابر مرزهای فرهنگی و زبانی و مذهبی.

همیشه مردهای افغانستانی سپاه فاطمیون را قوماندان‌هایی بی‌عنوان و درجه و ادعا می‌دانستم که سادگی‌شان به اخلاص و تواضع‌شان به کرامت ارتقا یافته بود.

کورسرخی را که بستم، دیگر افغانستان برایم آن جانستان کابلستان نبود.

حس می‌کردم پسرعموی گمشده‌ام را، با حالتی نزار و در خود گمشده پیدا کردم. انگار آلزایمر گرفته باشد. انگار دچار است به کلاستروفوبیا و آگورافوبیای همزمان. هم از مکان‌های عمومی می‌ترسد هم از فضاهای بسته. هم از خودش هم از دیگران. هم از وطن هم از بی‌وطنی حتی از جهان‌وطنی. هم از مرزها هم از بی مرزی.
 عطایی خراسان بزرگ را مثل آینه‌ای، روی نقشه جغرافیا کوبید و هزار تکه کرد. کابل و قندهار و هراتش لبه‌های تیزی داشتند که هرکس به آنها دست می‌زد، از جوارحش خون جاری می‌ساخت.
افغانستان را توی کتاب عطایی پسرعمویی روان‌نژند یافتم. کسی‌که قویا نسبتش را با من انکار می‌کرد اما همچنان از من، ارث پدر طلب داشت.

مرزها؛ این کتاب راهنمای عملی ملتی بود که در طی چهل سال در کاری عجیب تخصص پیدا کردند: مرز کشیدن به دور خود. یکی با وافور، یکی با مهاجرت، یکی با مبارزه، یکی با غم، یکی با فراموشی، یکی با عشق، یکی با سکوت‌، و یکی مثل عالیه عطایی با جملات و کلمات. وقتی برای وطن و شهر و خانه‌ات مرزی نمانده، و هر روز یکی پای‌مالش میکند، این عاقلانه‌ترین راه نیست؟ من هیچ‌جای تاریخ و جغرافیا و ادبیات، مرزهایی به این قطوری و مرگباری ندیدم.


فصل ششم که راوی، نقاب جمله «جنگ است دیگر» را زمین انداخت و صریح و خشگمین و تحقیرآمیزْ انگشت اتهام گرفت سمت مردهای افغان،صادقانه بگویم دلم خنک شد! آنقدر که حواسم نبود از تمام احترامی که برای سربازان فاطمیون قائل بودم، دیگر خبری نیست. چون عطایی می‌گفت آنها اگر مرد بودند برای وطن خودشان می‌جنگیدند. برای حفظ ناموس خودشان. لابد آنها هم متقابلاً می‌توانند عطایی را متهم کنند که اگر واقعا زن افغان بود، چنین و چنان! نمی‌دانم. جنگ داخلی بین خودشان است. من ایرانی‌ام. این نزاع داخلی، تعرض الواط به دو زن افغانستانی توی خیابان‌های تهران نیست که بخاطرش شرم نیابتی بکشم. 
غم سلما و عالیه از زاییدن نوزادان غیر افغانستانی، چرک و خون داشت. نتوانستم هم‌ذات‌پنداری کنم. نتوانستم غم‌شریک‌شان باشم. نتوانستم حتی متاسف باشم. حسی که داشتم هیچ‌کدام اینها نبود. حس دلتنگی عاشقانه‌ای بود به تک تک سنگ قبرهایی که در گوشه گوشه خاک وطنم، رویش نام "شهید" را  قرمز و مفتخر حک کرده‌اند. شهیدانی که ترجیح دادند نیمه ‌شبی، زنی با رد اشک‌هایش روی کتاب کورسرخی، شرمنده خون غیور ریخته‌‌شده‌شان باشد، اما آنها شرمنده او نباشند. 

کتاب‌هایی که تا نیمه شب بیدار نگهم می‌دارند را
دوست دارم.
      
12

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.