یادداشت زینب
1404/1/4
کتاب شامل دو داستانه؛ داستان اول یا «بنسای» داستانِ یک رابطهست که قرار نبود شکل بگیره ولی گرفت، به نظر هم نمیومد تموم بشه ولی شد. ولی از فراموششدن و فراموشکردن چیزی نمیتونم بگم، باید دید که فراموشی هم تو این پایان بود یا نه! داستانِ دوم یا «چقدر خوب سیگار میکشیدم» داستانِ مردیه که برای درمانِ بیماری قراره سیگارکشیدن رو ترک کنه، ولی سیگار بخشی از وجودشه و بودنش لازمهی لذتبردن از هرچیزی تو زندگیشه. چطوری باید چیزی رو که زندگی در لحظه رو لذتبخش و یا اصلا قابلِ تحمل میکنه رو رها کنه، با این فرض که اینکار باعث میشه بیشتر عمر کنه؟! یک چیز جالبی هم که تو هر دو داستان هست، اینه که شخصیتها «کتابها رو زندگی میکنن»، که من کاملا میتونم این حس رو درک کنم!(احتمالا شما هم میتونید) پینوشت: چیزهایی هستن که به قدری تو وجودمون حک شدن، که دیگه از ما جدا نمیشن، انگار دیگه بخشی از ما شدن!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.