یادداشت زینب

زینب

زینب

3 روز پیش

درک یک پایان
        «تونی تو آدمِ خیلی بزدلی هستی، نه؟»
«فکر می‌کنم من بیشتر دنبال آرامشم.»

شاید برای جذب شدن به بعضی از کتاب‌ها لازم باشه احساساتِ مشترک با یکی از شخصیت‌هاش داشته باشی.
این‌جوری رنج‌های اون شخصیت می‌شه رنج خودت و درکِ احساساتِ عجیبش هم راحت‌تره.
من تو این کتاب «تونی» بودم. چون همیشه تو زندگیم تو یه منطقه‌ی امن موندم، نتونستم شجاع باشم. نتونستم عادی نباشم.
خیلی کارها کردم که پشیمونم، اصلا وقتی بهشون فکر می‌کنم خجالت‌زده‌ام!
همه‌ی این‌ها باعث می‌شه این کتاب رو دوست داشته باشم.

تونی روزهای جوونی رو پشت سر گذاشته و حالا تنها کاری که نسبت به اون روزها می‌تونه انجام بده مرور خاطراتشونه.
خاطرات رو برای ما تعریف می‌کنه؛ از دوران مدرسه و چند تا دوست صمیمی، از روابط نصفه و نیمه، برداشت‌های اشتباه و ماجراهای ناتموم.
با مرور این خاطرات، تازه با حسِ پشیمونی آشنا می‌شه، ولی خب دیره، نه؟

یه شخصیتی تو این داستان هست به اسمِ ورونیکا؛ که شخصیتِ نامحبوبم بود.
دقیقا مثل ایگرید که هی می‌گفت «تو هیچی نمی‌دونی جان اسنو»، ایشون هم فقط به تونی می‌گفت تو هیچی نمی‌فهمی. 
دوست دارم بدونم آدم‌هایی که به جای توضیح و کمک یا سکوت، فقط بهت یادآوری می‌کنن که اشتباه می‌کنی دقیقا چه کار مفیدی انجام می‌دن؟:/
      
257

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.