یادداشت راضیه بابایی

                هر صبح می میریم نوشته‌ی سید احمد بطحایی‌است. تا به حال کتابی از او نخوانده‌ام. این کتاب اولین مواجهه‌ام با دنیایی است که در آسمان داستان ساخته است. دنیایی متعلق به یک زندانی محکوم به مرگ.
کتاب از سه بخش تشکیل شده است.روزگار دوزخ،روزگار برزخ و روزگار دنیا. زبان روایت داستان اول شخص است.احمد جوانی است که در بند سه انتظار اعدام را می کشد. شروعی پر قدرت و کِشَنده، هر مخاطبی به دنبال فهم چرایی ماجراست. حال احمد خوب نیست.مشخص است دنیا را در حالتی از کلافگی در حالتی بین خواب و بیداری می بیند. برای رهایی از دیوارهای زندان پرنده‌ی خیالش را رها می کند  تا هرکجا از خاطراتش که می خواهد وقت بگذراند.
چیدمان واژگان و نحوه روایت گسسته، به خواننده نوید یک معما را می دهد.کم کم آدم‌های زندگی احمد را می شناسیم ولی هنوز تا یافتن چرایی حضور او در زندان راهی طولانی در پیش است.
روزگار برزخ طولانی ترین بخش کتاب است.مریم،خاله،بابا،نادر،نسیم و مکان‌ها و افراد فرعی دیگر نیز وارد داستان شده ‌اند.هرکدام پشت پرده‌ای از مه و خواننده چشم انتظار کشف حقیقت.
در این میان حال بد احمد در رفتارهای او و هم بندی‌هایش معلوم است.اتفاقات متعددی رخ می‌دهد. هم بندی هم جایی گوشه ذهن خواننده جا باز می کنند.زندان‌بانها،سلول انفرادی و حتی ترکهای روی دیوارهای بند هم به واسطه بیان بطحایی برای مخاطب مهم می شوند. 
ریتم شروع داستان مناسب است ولی امان از ریتم کشف حقیقت و پرده‌برداری از واقعیت و گره های داستانی! نویسنده به جدی ترین حالت ممکن گره گشایی ماجرا را کش می دهد! اینجاست که ذهن پر از کد و نشانه‌ی خواننده، که منتظر است جایی استفاده از نشان‌هها را برای گره گشایی ماجرا ببیند،خسته می شود!
بدترین اتفاق برای یک خواننده، این است که حس کند نویسنده او را به بازی گرفته است. به خواننده که وقت و احساس و دقتش را به کتاب داده است گویی توهین می‌شود.
به عنوان خواننده دلم می خواست در بخش دوم فریاد بزنم که "لعنتی تمامش کن! چه قدر معطل می کنی؟ جرم چه بوده؟ مجرم چرا مرتکب آن شده؟ بگو .من ناسلامتی خیلی وقت است دنبالت می کنم تا بفهمم"
و‌علاوه بر موارد بالا در بخش دوم داستانی موازی  درباره‌ی ابراهیم و اسماعیل هم به کار اضافه می شود. بالاخره به روزگار دنیا رسیدم. به صورت قطره چکانی و نه شفاف و دلخواه !ماجرا را فهمیدم. ولی هنوز یک دنیا سوال داشتم و تشنه‌ی دانستن بودم.
و متاسفانه داستانی که هنوز کلی چرایی معلوم نشده داشت با یک پایان بندی افتضاح ،تمام شد! پایان بندی به کمک داستان فرعی ابراهیم و اسماعیل.
اینطور کتاب‌ها علاوه بر تلخی ذاتی موضوع ،تلخی مضاعفی هم برای مخاطب به جا می گذرانند و آن هم متوجه نشدن حرف و درون‌مایه اصلی کتاب است که لذت خوانش کتاب را ،لذت همراهی با ویژگی های مثبت کتاب را ، حیف و میل می کند.
همین!
این بود ماجرای کتابی که دوستش نداشتم و قابل توصیه نمی دانم.
        
(0/1000)

نظرات

ای بابا، استاد بطحایی رو از دوره‌ی نویسندگی خلاق می‌شناسم و تا جای که شناختم‌شون بسیااااار ادم دقیقی هستن
اینکه گفتید پایان بندی کتاب افتضاح بوده کنجکاوم کرد ببینم ماجرا از چه قراره🥸
2
فرشته جان از نظر زبان داستان و تکنیک ،کتاب موفقی بوده ولی انگار نویسنده زیادی حواسش رو داده به علم نویسندگی،از محتوا و درون‌مایه و ارائه درست و حسابی حرفی که می خواست بزنه،جا مونده!
حتما بخوان . مشتاقم نظرت رو بدونم.خصوصا  در مورد پایان بندی. 
در اولین فرصت سعی میکنم تهیه‌ش کنم 🤌🥸
@R.Babaee