یادداشت مائده ربیعی 🤍🕊

چایت را من شیرین می کنم
        آرام آرام روی قبر های وسط حیاط قدم می زدم و با گوشه‌ی چشم ، 
تاریخ نوشته شده بر آنها را می خواندم .
بعضی جوان ، بعضی میانسال ، بعضی پیر ، راستی مردن درد داشت ؟
ناگهان یک جفت کفش سرمه ای رنگ ، با عطری تلخ و آشنا ، مقابل چشمانم سبز شد .
سرم بالا آوردم . صدای کوبیده شدن قلبم را با گوش هایم شنیدم .
چند روز از اخرین دیدنش میگذشت ؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم ؟
اما این غریبه ، با شلوار کتان مشکی و پیراهن مردانه سرمه ایی 
رنگش ، زیادی دلنشین به کامِ احساسم می آمد . باز هم موی های کوتاه 
و ته ریشی به سیاهی ذغال . . . . 
      
24

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.