یادداشت مائده ربیعی 🤍🕊
1403/7/24
آرام آرام روی قبر های وسط حیاط قدم می زدم و با گوشهی چشم ، تاریخ نوشته شده بر آنها را می خواندم . بعضی جوان ، بعضی میانسال ، بعضی پیر ، راستی مردن درد داشت ؟ ناگهان یک جفت کفش سرمه ای رنگ ، با عطری تلخ و آشنا ، مقابل چشمانم سبز شد . سرم بالا آوردم . صدای کوبیده شدن قلبم را با گوش هایم شنیدم . چند روز از اخرین دیدنش میگذشت ؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم ؟ اما این غریبه ، با شلوار کتان مشکی و پیراهن مردانه سرمه ایی رنگش ، زیادی دلنشین به کامِ احساسم می آمد . باز هم موی های کوتاه و ته ریشی به سیاهی ذغال . . . .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.