یادداشت زهره دزیانی

        این کتاب داستان یک زوج میانسال و عاشق به نام‌های شانتال و ژان‌مارک. اون‌ها که از تحولات روزگار و از اینکه ارزش‌های زندگی از بین رفته ناراضی هستند و عشقشون اون پناهگاهیه که از هیاهوی جهان بیرون بهش پناه می‌برن. و در واقع این شانتال که باعث می‌شه ژان‌مارک با جهان بیرون پیوند عاطفی برقرار کنه. یک روز شانتال بی‌مقدمه مطرح می‌کنه که:" دیگر مردها برای دیدن من سر برنمی‌گردانند." و قصه شروع می‌شه...
شخصیت‌های شانتال و ژان‌مارک در واقع چهره‌ای حقیقی از انسان مدرن در اجتماع امروز هستند که در فردیت اشتراکیشون بازتاب پیدا کرده و در تعامل با سرشت از پیش تعیین شده و اکتسابی‌ خود تلاش می‌کنن.
کوندرا ی عزیز در این رمان کوتاه در قالب روایت داستان این زوج به یکی از بزرگترین مسائل زندگی انسان می‌پردازه: هویت. کوندرا تو این رمان به ما نشون می‌ده که ما نتونیم دیگران به شکل کامل بشناسیم و فرق نداره که چقدر بهم نزدیک باشیم و یا عاشق هم باشیم جدایی و غربت در هر صورت مارو فراگرفته و مانع وحدت روح انسان‌ها می‌شه و فقط با صداقت محضه که میشه کمی از این تنهایی محض فاصله گرفت. 
به نظر من این رمان یه شاهکاره با پایانی غیرقابل پیش‌بینی و بسیار پرمعنا. پایان این رمان به معنی واقعی کلمه نبوغ و استعداد کوندرا در رمان نویسی نشون می‌ده.


      
2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.