یادداشت سیدحسین موسوی
1404/2/14
من به شخصه با یک کتاب روون و خودمونی طرف بودم انگار، شاید هیجان خاصی توش جریان نداشت (البته دو سه موردی بود،از جمله سرک کشیدن به خونه رادلی ها، یا از خونه دراومدن جیم و اسکات و دیل موقع خطر برای آتیکوس) ولی داستان پیوسه ای داشت که زمان های خوبی رو میساخت برای خود من، کتاب یک اعتراض صریح داشت علیه هرآنچه نژادپرستی نامیده میشه ولی از دریچه نگاه یک کودک، اینقدر ساده نگاه کرده به ماجرا و ماجراها، چیزی که نتوستم هضم کنم اتفاقی بود که توی دادگاه افتاد، جالب بود که بر کسی حقیقت پوشیده نبود ولی باز هیئت به قول خودشون منصفه (😐) تمااااما رأی به گناهکاری داد.... اصن نتونستم هضمش کنم، و جالبه همون شاکی دروغی در آخر چجور تونست که اقدام به قتل دوتا کودک کنه؟! هرچند موفق نشد ولی چیزی از نیتش کم نمیکرد 😑😑 صحنه بسیااااار قشنگ کتاب اونجا بود که اسکات با حرفاش توی اون شبی که تام رابینسون رو به می کمپ منتقل کرده بودن، وجدان خوابیده اون همه گنده لات رو بیدار کرد..... هنوزم اون صحنه هاا دارن تو سرم رژه میرن.... یک مطلب بیادماندنی داستان هم اونجا بود که اون خانمه (اگه اشتباه نکنم خانم دوبوز) در شرف مرگ سعی کرده بود خودش رو از هرچی تعلق و وابستگی آزاد بکنه، خیلی جالب بوو برام، نویسنده ی جاهایی انگار داستانش ی کوچولو میپرید ولی زیاد اذیت کننده نبود که توی ذوق بزنه، انگار باشرف بودن هنوزم که هنوزه حکم گنج ناپیدا رو داره که تنها بر دیواره خانه آزادگان یافت میشه ،
(0/1000)
نظرات
1404/2/14
سپاس از اشتراک گذاری نظر 🙏 نویسنده قصد داشته با این داستان از طریق پیوند میان دو پیرنگ اجتماعی و شخصی، خواننده را به تأمل درباره نژادپرستی، اخلاق، درک دیگران و وجدان انسانی دعوت کند.
1
1
سیدحسین موسوی
1404/2/14
1