یادداشت
1403/8/13
4.5
1
من همیشه دلم میخواد بدونم تو ذهنِ دیگران چی میگذره! یکی از ویژگیهای جالبِ این داستان اینه که میتونیم بفهمیم شخصیتهای مختلفش، در زمانهای یکسان چه احساساتی رو داشتن تجربه میکردن. چیزی که اگه تو واقعیت امکانپذیر بود شاید باعث میشد بیشتر بتونیم همدیگه رو درک کنیم. «چهارگانهی اسکندریه» برای من بیشتر از هرچیزِ دیگهای «بازنگریِ واقعیت» بود. توی جلد اول و دوم راوی از عشقش و ارتباطاتش میگه، از احساساتی که تجربه کرده و لحظاتِ مشترکش با دوستانش. ولی قرار نیست فقط برداشتهای راوی رو بخونیم، بقیه هم ماجرا رو به اون شکلی که خودشون برداشت کردن تعریف میکنن و این باعث میشه بتونیم از بینِ خاطراتشون، حقیقتِ این شخصیتها رو پیدا کنیم. یه جاهایی شروع یک عشق رو میبینیم، یه جاهایی پایانش رو. آدمهایی رو میبینیم که روزگاری آرزوی صدا کردنِ اسم معشوقشون رو داشتن، ولی با گذر زمان به جایی میرسن که حتی تحمل عطرِ حضور اون شخص هم ندارن! شخصیتهای زیادی توی این مجموعه هست که میزان علاقهام بهشون بالا و پایین میشد، دلیلش هم چیزهایی بود که از زبونِ شخصیتهای دیگه دربارهاشون میفهمیدم. ولی «ملیسا» و «پرسواردن» تا آخرش برایِ من محبوب باقی موندن. پی نوشت: از اون دستهکتابهاست که اگه چند سال بعد دوباره بخونم، باز هم میتونه تمام عواطف و احساساتم رو درگیر کنه، حتی خیلی بیشتر از الان! پی نوشت دوم: به نظرم اگه داستانهایی که روایتِ خطی ندارن رو نمیپسندین یا نمیتونین باهاش ارتباط بگیرین، احتمالا این مجموعه انتخابِ مناسبی براتون نخواهد بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.