یادداشت محدثه محمدزاد

        یا حق.
دست بردار از این در وطن خویش غریب!

کتاب از نیمه گذشته‌بود که بالای یکی از صفحات نوشتم: «دلم برای باغچه می‌سوزد». نمی‌دانم شما هم اگر این کتاب را دست بگیرید، صدای فروغ فرخزاد را می‌شنوید یا نه. اما می‌دانم که این صدا را خواهیدشنید: «دست بردار از این در وطن خویش غریب»!
در وطن خویش غریب، مردی‌ست که زمانی در دانشگاه تاریخ درس می‌داده اما بنا به دلایلی سیاسی از دانشگاه اخراج می‌شود و برچسب اخراجی می‌خورد. این برچسب آن‌قدر قدرت دارد که او را حتی از تدریس در مدارس خصوصی هم محروم می‌کند. 
بعد از این‌که تیرهایش برای تدریس و کارهایی مانند تجارت به سنگ می‌خورد، سراغ ترجمه می‌رود ولی کتابی که ترجمه می‌کند هم بنا به دلایلی سیاسی و غیرسیاسی توسط ناشرهای مختلف رد می‌شود. درنهایت تصمیم می‌گیرد بی‌خبر و با یک بلیط درجه‌ی دوی قطار، ترک وطن بگوید.
منصور عبدالسلام در قطار با مردی هم‌سفر و هم‌صحبت می‌شود که او هم مسافر اجباری است. تن به این رفت‌وآمد مکرر داده تا بتواند لقمه نانی به کف آرد. چگونه؟ هر چه‌قدر که بتواند کت می‌پوشد و در آن سوی مرز کت‌ها را می‌فروشد. کاری که سربازان «قاچاق» می‌نامندش و او از سدشان نمی‌تواند عبور کند مگر با دادن رشوه‌ای، چیزی! نه که از ابتدا مشغول این کار باشدها. الیاس نخله شغل‌های زیادی را تجربه کرده:
«و با تأثر بر سینه کوبید و ادامه داد:
من آن نکبت بدشگونی‌ام که به قول زنم و به قول همه‌ی کسانی که مرا می‌شناسند، دریا هم به روی من خشک می‌شود!
- پس تو همه جور کسب‌وکار داشتی؟
- اگر می‌پرسیدی کدام شغل را نداشتی، راحت می‌توانستم جواب بدهم!» (صفحه‌ی 52)
البته هر چیزی آغازی دارد، همان‌طور که آغاز دربه‌دری‌های منصور اخراجش از دانشگاه بوده. آغاز زندگی نکبت‌بار الیاس از چه زمانی بوده؟
از آن زمان که درخت‌هایش را سر قمار باخته. نه که به این راحتی‌ها از درخت‌ها دست بشویدها. حتی انتقام جانانه‌ای می‌گیرد از کسی که درخت‌ها را به او باخته‌بوده و به کوه پناه می‌برد. اما هیچ‌کدام این کارها جلوی قطع‌شدن درختان را نمی‌گیرند. درخت‌های الیاس، آخرین درخت‌های طیبه، قطع می‌شوند و بوته‌های پنبه جای درخت‌ها را می‌گیرد.
اما مگر همه‌ی اهالی درخت‌هایشان را قطع نکردند؟ مگر همگی به درخت‌هایشان تعلق خاطر نداشتند؟ چرا قطع درخت‌ها فقط الیاس را به خاک سیاه نشاند؟ چون او مثل بقیه نبود و مثل بقیه نمی‌اندیشید:
«می‌دانی؟ خیلی وقت است که من مرده‌ام، و چه بسا از همان شب که قبول کردم سر درخت‌ها بازی کنم؛ نه برای این‌که باختم، چون آدم همیشه در معرض باخت است، بل برای این‌که سر چیزی قمار کردم که کسی حق ندارد سر آن قمار کند. من سر طبیعت قمار کردم، سر چیزی که مال من نیست.» (صفحه‌ی 102)

در بخش اول کتاب گفت‌وگوی منصور و الیاس را می‌شنویم و در انتهای بخش، این دو شخصیت از یکدیگر جدا می‌شوند. تک‌گویی‌های درونی منصور که در بخش اول کم بود، به مرور زیاد و زیادتر می‌شود تا جایی که در بخش دوم بیش‌ترین صدایی که می‌شنویم از درون پرآشوب او برخاسته‌است. در ادامه‌ی کتاب «یادداشت‌های روزانه» و «خاتمه» آمده و متوجه می‌شویم که تمام کتاب را یک خبرنگار جمع‌آوری کرده و درواقع این کتاب راوی خاطرات فردی‌ست که در پایان به سایه‌ی خودش در آینه شلیک می‌کند و او را به تیمارستان می‌برند، همان مرد در وطن خویش غریب را.
منصور و الیاس اشتراکات زیادی دارند، هر دو از وطن و از هم‌وطن زخم خورده‌اند. هر دو سرسبزی وطن را می‌خواهند و برایش به جان می‌کوشند اما مجبور به ترکش می‌شوند. نویسنده به واسطه‌ی این دو شخصیت ما را با مسایلی درگیر می‌کند که جوامع عربی با آن دست‌وپنجه نرم می‌کردند. و واژه‌هایی به گوشمان می‌خورد که نقل محافل مبارزین بوده، خلق و برابری و سوسیالیزم و... .
منصور و مرزوق نیز اشتراکاتی دارند. در تمام کتاب حرفی از مرزوق در میان نیست به‌جز صفحات انتهایی آن. از یادداشت 14آوریل منصور می‌فهمیم که مرزوق را کشته‌اند، 33 سال داشته و جغرافیا درس می‌داده. مرزوق یادآور منصور 35 ساله‌ی مدرس تاریخ نیست؟
«مرزوق یک تن نیست. مرزوق همه‌ی مردم است. مرزوق درختی است. مرزوق چشمه‌ای است. مرزوق الیاس نخله‌ای است که نمی‌میرد.» (صفحه‌ی 379)
برخی مرزوق را نماد آزادی دانسته‌اند، آزادی مقتول. و این نیز هیچ بعید نیست. بنا به گفته‌ی مترجم «دلالت‌های نمادین متعدد» یکی از ویژگی‌های آثار عبدالرحمان منیف است. یکی دیگر از ویژگی‌ها برخورداری از فرازمانی و فرامکانی نسبی است. نمی‌توان به‌طور دقیق مشخص کرد که الیاس و منصور اهل کدام کشور عربی هستند. در میانه‌ی قرن 20 می‌زیستند یا ابتدای آن؟ و...
البته در کتاب با کدگذاری‌هایی روبه‌رو هستیم ازجمله ماه ژوین که طبق گفته‌ی غایب طعمه‌فرمان این کد اشاره به سال 1967 و جنگ 6 روزه دارد. جنگی که قرار بود زخم سال 1948 را التیام بخشد اما درنهایت به «سه‌برابر شدن قلمرو اسراییل» منتهی شد. (در سال 1948 اسراییل شکل گرفت و آن واقعه تبدیل به زخمی شد بر وجدان تمام روشنفکران عرب!)
مضامین تکرارشونده‌ی دیگری نیز در کار است مانند زن و مانند رویا و مشروب.
«از مشروب به‌جای دوا برای دندان‌درد، دل‌پیچه، فراموش‌کردن و جریت پیداکردن استفاده می‌شود.» (صفحه‌ی 200)
فرار به مشروب برای فراموشی باز هم یادآور شعر فروغ است:
«برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می‌داند
او مست می‌کند
و مشت می‌زند به در و دیوار
... و ناامیدی‌اش آن‌قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم
می‌شود.»
جالب این‌که منصور نیز به دنبال ویرانی‌ست: «آرزو می‌کنم بمب‌هایی اتمی داشته‌باشم.» (صفحه‌ی 355) و هر چه پیش‌تر می‌رویم تلاش او برای نگه‌داشتن آخرین پناهگاهش –رویا- بیش‌تر می‌شود.
اما زن... این واژه‌ی عزیز را بیش‌تر از زبان الیاس می‌شنویم:
«همان‌طور که می‌بینی، دندان‌هایم را از دست داده‌ام و جز چند سالی از این زندگی برایم نمانده و بعدش غزل خداحافظی را می‌خوانم. با وجود این، تنها رازی که هرگز به آن پی نبردم زن بود.» (صفحه‌ی 80)
«زن خود زندگی است.» (صفحه‌ی 110) 
این موضوع را با جملات منصور به پایان برسانیم. جملاتی که شاید در حکم چکیده‌ی کتاب باشند:
«کتاب‌ها سکه‌ی قلبی است که دولت‌ها و کاسبکارها مروج آن‌اند، ولی قضات و مدافعان فضیلت از کتاب‌ها وحشت دارند، به‌خصوص از آن‌هایی که از آغاز آفرینش و زن و سوسیالیزم سخن می‌گویند.» (صفحه‌ی 205)
شاید عبدالرحمان منیف هم دوست داشته چنین کتابی بنویسد. شاید درخت‌ها و قتل مرزوق هم از آغاز آفرینش و زن و سوسیالیزم سخن می‌گوید. شاید هم نه. از این‌ها بگذریم. پرسش مهم‌تری وجود دارد: چرا این کتاب را بخوانیم؟ چه‌گونه بفهمیم که خواندن این کتاب به درد ما هم می‌خورد یا نه؟
اگر آن شعر فروغ فکر و قلب شما را به تکاپو می‌اندازد، این کتاب هم شما را درگیر خودش خواهدکرد و خواهیددید چالش‌های مشابهی گریبان‌گیر جامعه‌ی ما و جامعه‌ی عرب‌زبان بوده و هست. این گلاویز شدن با چالش‌های مشترک روزی به کارمان خواهدآمد و شاید روزگاری را ساختیم که آن زمان ذهن باغچه دارد آرام‌آرام از خاطرات سبز سرشار می‌شود!

راستی! چند حرف دیگر هم مانده که مجبورم کوتاه بگویم:
آثار این آقای منیف را شگرف‌ترین آثار داستانی معاصر عرب می‌دانند، بعد از نجیب محفوظ. و خودش هم انصافا آدم شگفتی بوده. از برجسته‌ترین کارشناسان نفت که سال‌ها در این زمینه کار کرده و حتی یک رمان درباره‌ی حوادث 28مرداد و دکتر مصدق ما هم نوشته!
مترجم کتاب، موسی اسوار: عضو پیوسته‌ی فرهنگستان!
و کتاب را نشر هرمس چاپ کرده، در 412 صفحه و با قطع وزیری.
      
427

26

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.