یادداشت مظفری
1401/8/22
بسم الله الرحمن الرحیم داستان از حاجعیسی شهسواری شروع میشود. کارگری اهل روستای نیمدانگ که بعد از فوت پدر، بین خانواده بر سر املاک و زمینهای کشاورزی دعوا میشود و او هم زندگی را رها کرده و در پی کار به گیلانغرب میآید. هنوز یکسال هم نشده که چند ریشسفید را به خواستگاری کوکب خانم میفرستد. کوکب، زنجوانیست که چند وقت پیش شوهر مرحومش، او را با دو بچه تنها گذاشته است. همهکاری در شهر میکند تا چرخ سخت زندگی را بچرخاند. مشعیسی میشود سایه سر کوکب و حسن و حسین... یکسال بعد در آخرین روزهای سرد زمستان، من به دنیا میآیم و نامم را نصرت میگذراند. خانواده، پنجنفری میشود و چرخ سخت زندگی با کمک پدر و مادر میچرخد. روزهای کودکی در خانهای کوچک با برادرهایم فقط چهارسال دوام میآورد. به آقاجان خبر رسیده که دعواهای زمینها تمام شده و حالا میتواند در روستای پدری، کشاورزی کند. اما مادر راضی به رفتن نیست. بحثها و کشمکشها تمامی ندارد و زنجیر محبتشان پاره میشود. حالا یک طرف من و پدریم و سمت دیگر مادر و حسن و حسین. روز خداحافظی، پدر بقچه کوچکم را جمع میکند تا با هم به روستا برگردیم، اما نمیخواهم بروم. گریه میکنم، اشک میریزم، پا میکوبم. نمیتوانم بدون مادر زندگی کنم... مامان!نذار منو بره! آقاجون، تروخدا بمونیم. من میخوام پیش داداشام باشم... همه همسایهها جمعشدهاند: مشدی! خب بذار بمونه! - تو جوونی! ازدواج میکنی، بچهدار میشی! حالا نصرت بمونه! قول میدیم نذاریم اب تو دلش تکون بخوره... و من همچنان گریه میکنم... دیگر نمیفهمم چه شد. صدای ضعیف مادر را میشنوم: نصرت، دخترم، خوبی!؟ و لیوانی را به لبم نزدیک میکنند: بخور اینو، بخور روله جان! بخورعزیزم... چشم به مادر میدوزم، چهرهاش را از من پنهان میکند.... پادرمیانی همسایهها جواب میدهد. بابا نگاهی میاندازد و میرود. دوباره زندگی روی ناخوشش را به ما نشان میدهد... * روایت خواهربسیطی، روایتی از شجاعت کُردهای باغیرتی است که شجاعانه در برابر متجاوز ایستادند. اگر خرمشهر، بعد از ۴۵ روز سقوط کرد و برادرجهانآرا مجبور به عقبنشینی شد، گیلانغرب، هیچگاه سقوط نکرد و مردم شجاعش، نگذاشتند شهرشان زیر چکمههای سربازان بعث، بلرزد. نگداشتند روی دیوارهای جئنا لنبقی بنویسند و امان ندادند تا دشمن مسجد و استانداری را تصرف کند. هر چند شاید اگر احمد کشوری و دوستانش بعد از شکست حصر پاوه، به سراغ گیلانغرب نمیرفتند، سرنوشت این شهر هم خونینشهر میشد... * خواهربسیطی، همان سیده زهرا حسینیِ خرمشهر است. شیرزنی کُرد که همهجا هست، حتی بیشتر از زهرای ۱۷ ساله... در جبهه، امدادرسانی، حمل مجروحین و شهدا، امدادگری، گشتهای شبانه، کفن و دفن شهدا، نگهبانی از پیکر آنها... نصرت، پشتش به حسین گرم است، برادری که دوشادوش او و در خط مقدم میجنگد... هفتهای یکبار به مادر سر میزند. او بعد از حمله به گیلانغرب، در خانه یکی از آشنایان، سُکنی گزیده است. کارهای شخصی او را انجام میدهد و دوباره لباس رزم میپوشد. مانتو، اورکت بسیجی را تن میکند. بند اسلحه را روی دوش میاندازد، بندهای پوتینش را محکم میکند و به سمت جبهه میرود... * اما با شهادت حسین زندگی سخت میشود. مادر هم نمیتواند در برابر سرطان مقاومت کند و زمستان ۶۵، نصرت را تنها میگذارد. حسن، بعد از سالهای دوری، با شنیدن خبر مرگ مادر میآید، انحصار وراثت میگیرد و همان دارایی مختصر را با خودش میبرد. حالا پدر و برادرها برای نصرت، بعد از این همه سال دوری، قیم میشوند. او هنوز رخت عزا دارد، که انتقالیاش را میگیرند و او را از شهرش دور میکنند. علی، برادر پدری میشود قیم خواهر بزرگتر. چرا وقتی علی و بابا خواستند برای نصرت تصمیم بگیرند، نظرش را نپرسیدند و فکر کردند به خاطر مجرد بودن، میتوانند هر کاری بکنند. نصرت دختر صغیر نبود... ۱۸ ساله نبود. کاش به جرم ازدواج نکردن، او را بیعرضه حساب نمیکردند.خواهر بسیطی که همه او را به شجاعتش میشناختند، حالا کارمند نظافتچی اداره بهداری شده است. بی اورکت، بدون اسلحه. برادر به زور دو بار او را در بیمارستان اعصاب و روان بستری میکند. بار دوم پزشکها سلامت روحیاش را تایید میکنند... یکبار توبیخش میکند بخاطر اینکه موقع بمباران شهر، به کمک مجروحین رفته بود. * وقتی کسی تو را نفهمد، زمانی که نگدارند مطابق میلات زندگی کنی، تو را از همه تعلقاتت جدا کنند، حتی دیگر تا گیلانغرب و سر خاک هم نتوانی بری... فقط فقط میخواهی بروی پیش کسانی که دوستشان داری. شاید این آخرین راهش بوده، در کتاب یکجا از خودکشی نامبرده، اما ننوشته چگونه، شاید اصلاً خودکشی نبوده. شاید دعایش را خدا شنیده و او را صدا کردهاست... شاید... درکش میکنم، اما خودکشی، هیچ توجیهی ندارد.
1
(0/1000)
1402/10/25
0