یادداشت
1402/12/28
چند جُستار از حقایق زندگی روزمره" اثر دیوید فاستر والاس، ترجمه معین فرخی، نشر اطراف کتاب را یک نفس خواندم و چقدر نفهمیدمش؛ خواندنش مثل خوردن یک میوه ممنوعه از بهشت بود. برای یادداشت این کتاب چنان مست بودم که تصمیم گرفتم به جای لم دادن توی هر حالتی و نوشتن با یک انگشت، با ده تا انگشت بنویسم؛ وسط نوشتنم چند بار بلند شدم و جوابِ «دشنمه، چی بخورم؟» بچه ام را دادم و مواظب بودم که تخممرغاش حتما عسلی باشد؛ نیمنگاهی به ساعت میانداختم تا دیر نکنم و آن یکی بچهام کنارِ در پیشدبستانی گریه نکند. چقدر حیف که والاس داوطلبانه ناداستان ننوشت و شاید بهتر باشد بگویم کاش بیشتر، با او تماس میگرفتند تا بنویسد. اصلا چرا او چنین فکری میکرد که خواننده برایش تره خورد نمیکند و علاقه ذاتی به موضوعی که برای او جذاب است ندارد؟ چرا بعضیها برای به اشتراک گذاشتن مسخرهترین و پیشپاافتادهترین چیزها با دیگران، چنین فکری نمیکنند؟ چرا خزعبلات زندگی آنها برای خیلیها جذاب است؟ برخلاف بیشترِ وقتها، پیش گفتار و سخن مترجم را هم خواندم (کاش نمیخواندم) و شروع کردم به خواندنِ اولین جستار یعنی" آب این است." و حالا می فهمم که چرا گیج میزدم و فکر میکردم که نویسنده، متنِ سخنرانی شخصِ دیگری را (فدرر نامی را مثلا)، تبدیل به جُستار روایی کرده و هِی دنبال منِ نویسنده و نظراتش لابه لای متن سخنرانی میگشتم و دریغ از یافتی. حالا میفهمم که شاید نخواندن بهتر از سرسری خواندن باشد؛ مثل نفهمیدن که بهتر است از سوءتفاهم. بعد از اینکه تازه فهمیدم ببر با پلنگ فرق دارد؛ در این شگفتی فرو رفتم که والاس نه تنها نویسنده خوبی که گوینده بینظیری نیز بوده (اگر گفتههایش را قبلا خط به خط ننوشته باشد!) و باز چه حیف که تنها یک سخنرانی در زندگی نافرجام چهل و چند سالهاش ثبت کرده. (دیوید در چهل و چندسالگی خودکشی کرد.) او حتی در تعریف داستان و ناداستانش و جاانداختن فرقهایشان نیز خلاق بود و تفاوتهای این دو را نه تنها آبکی که به طرز شگفتانگیزی با چند جمله در خالِ سیاهِ فهم نشانه گرفت؛ واقعا راست گفت که نوشتنِ ناداستان سختتر است؛ چون بین انتخابِ بی نهایت واقعیتِ مغز پُکان باید انتخاب کنی که کدامها را به هم وصل کنی و کدامها را نه. به نظرم همذات پنداری با متنِ ترجمهشده در مورد جُستاری که از واقعیتهایی مثال میزند که تو با آنها بیگانهای خیلی سخت است؛ چه زیبا در پیشگفتار، دبیرِ نشرِ اطراف به آن اشاره کرد؛ و چه عالی مترجم در این کتاب نقشاش را ایفا کرد. من، به جز یکی دو مورد (در جُستار یک نما از خانه خانم تامپسون) خیلی احساسِ خواندن یک متن ترجمه شده را نداشتم و متن من را لابلای سیم پیچِ مغز نویسنده با خود همراه میکرد؛ نه تنها همراه که دعوت به تفکرش چنان کاری بود که اندازه ساعتها تحقیق و تفحص فکرم را به کار میگرفت. البته بخشی از آن مربوط میشد به جستجو در مورد فکتهایی مثل یازده سپتامبر، لابستر و فدرر، تنیس باز سوئیسی. اگر این کتاب را خواندید دوست دارم بدانم آیا شما هم نظر والاس در مورد رئیسجمهورِ آمریکا را فهمیدید که مغرضانه است و او را سیاست مداری شجاع و شریف نمیداند؟ یا اینکه خیلی ریز این را، از اعماق قلبش فقط به من الهام کرد؟ با خواندن جُستار فدرر من هم همراه شدم با بندبازی نویسنده و به قدرت نوشتن اندیشیدم که چقدر یک متن بیشتر از آنچه تصاویر و فیلمها به بیننده انتقال میدهند، می تواند تصویر ایجاد کند در ذهن؛ تصاویری چند بعدی! و نویسنده چقدر میتواند خواننده را در هزارتوی مغز خود همراه کند؛ راستش اینجا بود که کمی ترسیدم از نوشتن. با خواندن جُستار لابستر، صداهای افراد مختلف را شنیدم؛ حتی صدایِ خودِ لابستر را؛ در حالی که چشمهای بزرگش را به چشمهایم دوخته بود و چنگکهایش را به دیواره قابلمه میکشید، بدون آنکه حرف بزند. من شخصیتهای مختلفِ داستان را در این جُستار دیدم بعد از آنکه صداهایشان را شنیدم و به استفاده از عناصر داستان در تار و پود ناداستان فکر کردم. این یادداشت را بعد از مرور اخبار، حین درخواستهای همان کوچولو دُشنه، بینِ دو نماز، بعد از تنفس هوای پاکِ تهران نوشتم وخواندن کتاب را به هر موجود زندهای پیشنهاد میکنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.