یادداشت بابک قائدنیا
1404/1/8

📎 اخیراً کتاب اسطوره سیزیف از آلبرکامو را، پس از سالها، دوباره خواندم. جالب است که با تغییر ادراک و افزایش تجربه، برداشت ما از یک اثر، تغییر میکند. این فهمِ دوباره و متفاوت، بسیار لذتبخش است. بخشهایی از کناب: 👈 «... پوچی نه در انسان وجود دارد و نه در جهان، بلکه در حضور مشترک آنها وجود دارد، در حال حاضر این تنها رشتهای است که این دو را به هم میپوندد ...» 👈 «... در روانشناسی، همچنان که در منطق، با حقایق سروکار داریم و نه با حقیقت. گفتن «خود را بشناس» توسط سقراط، همان ارزشی را دارد که «با تقوا باش» گفتن کشیشهای اقرارنیوش ما. هم نمودار نوعی دلتنگی و هم نمودار ناآگاهی هستند...» «... درک جهان از نظر فرد، تقلیل دادن آن به قدر درک و فهم انسانی است. از این حقیقت آشکار که همه اندیشهها، معنی انسانانگارانه دارند، معنی دیگری برنمیآید...» «... کِییرکِگور پدر اگزیستانسیالیسم میگفت: مطمئنترین خاموشی، سکوت نیست؛ بلکه سخن گفتن است ...» 🔸 پینوشت: سیزیْفْ، در اساطیر یونان بخاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم شد تا تختهسنگی را به دوش گرفته و تا قله یک کوه بالا ببرد، اما همین که به قله میرسد، تختهسنگ به پایین میغلتد و سیزیف باید دوباره و دوباره آن را تا قله بالا ببرد. کامو مینویسد: «باید سیریف را شاد انگاشت، تخته سنگ مال اوست» و این جمله به روشنی معنی ابزوردیسم او را بیان میکند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.