یادداشت نرگس کریمی

                هوالمطلوب

سلام علیک.
می‌دانم که خوبی و خوشی و سلامتی پس جدای از این تعارفات معمول می‌رویم سراغ اصل مطلب.
به دو گروه تو را توصیه نخواهم کرد. اولین گروهی است که ذائقه‌ی نقدکننده و جبهه‌گیرنده و خلاصه... نویسندگی ندارند. به نظرم کتاب‌هایی مثل تو بیشتر برای این جماعت طراحی شده‌اند. البته می‌دانی که اگر تکه‌ای از وجودت را نمی‌خواندم حرف‌های دیگری این‌جا می‌زدم و ستاره‌هایت را کاملاً طلایی می‌کردم اما، این‌طور بر من و تو نگذشت. به‌هرحال، به قول خودت، آدم‌ها عین رنگین‌کمان‌ هرکدامشان یک رنگی دارند. نویسنده‌ی تو هم از این قاعده مستثنی نیست.
از آن لحاظ عرض کردم که تو را برای نویسنده و نقاد جماعت نوشته‌اند چون احساس می‌کردم آن موقع ناگهان یک نفر از اهالی‌ات نظریه‌ای می‌گفت همه‌ی شخصیت‌ها سکوت می‌کردند و به من خیره می‌شدند. من، گاهی می‌نشستم و در ذهن خود عقاید خودم را مرور می‌کردم و سریع به خواندن ادامه می‌دادم تا بتوانم کتاب را سر موعد مقرر به صاحبش بازگردانم. اگر از این جهت نگاه کنیم می‌بینیم که بایستی تو را خرید. هم به خاطر اینکه دل آدم برای اهالی‌ات بدجور تنگ می‌شود و هم به خاطر این‌که نیاز است جمله‌های محبوبت را رنگی و برجسته کرد. البته حاشیه‌نویسی هم می‌تواند انگیزه‌ی خوبی برای خریدنت باشد. ما که تا آخر تو را خواندیم ولی هنوز برایمان تمام نشدی؛ به خاطر همین است که دوست دارم دوباره به سمتت گریزی بزنم.
گروه دومی که نباید تو را بخوانند گروهی هستند که می‌خواهند تو را در جمعه به پایان برسانند. بدت نیاید اما راستش مغزم را سوراخ کردی از بس بعد از پایانت با من حرف زدی و تکانم دادی...
بااین‌حال خودت می‌دانی که دوستت می‌داشتم. وقتی می‌خواندمت زمزمه‌ام را می‌شنیدی که مدام با ریزش قطرات اشک می‌گفتم: «ما کجاییم در این بهر تفکر تو کجا...» این 'تو'ی ضمیر، اوایل به مازی جون برمی‌گشت و بعدها به مش خجّه، مانه و کمال‌ آقا جون هم اصابت کرد. البت این را هم بگویم که آن‌ها بیشتر از من در بهر تفکر بودند اما چه می‌شد کرد که برای بیان فاصله‌ی بینمان تنها این شعر را می‌دانستم.
و در آخر می‌توانم تو را تشبیه کنم به... آم... خب... نمی‌دانم. خودت را فی‌نفسه نمی‌توانم تشبیه کنم اما از آن‌جا که در اوضاع ناجوری به دادم رسیدی‌، شاید بتوان به تو لقب «لگد» را داد. هم از لحاظ ظاهری لگد بودی و هم باطنی.
از نظر ظاهری که می‌دانی، مهلت کارت کتابخانه‌ام به پایان رسیده بود و در اوج خماری و بی‌کتابی روی میز عسلی روبه‌رویم گذاشته شدی و به من توصیه کردند که از تو خوشم خواهد آمد. باید بگویم بله. دوستت داشتم؛ خیلی خیلی زیاد اما نه آن‌قدر که نکته‌ای حرفی حدیثی ضمیمه‌ات نکنم. همین‌که می‌دانم آغوشت آن‌قدر باز است که این انتقادها را به جان بپذیرد.
از نظر باطنی هم که خودت می‌دانی چه اوضاع بی‌ریختی داشتم. البت که تو هم سروسامانم ندادی و خراب‌ترم کردی ولی به‌هرحال به یادم آوردی که چه بودم و چه می‌خواستم و چه کردم.
ممنون، لگدجان.

۱۴۰۲/۱۲/۴
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.