بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

طوفان دیگری در راه است

طوفان دیگری در راه است

طوفان دیگری در راه است

3.5
111 نفر |
24 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

237

خواهم خواند

39

کتاب طوفان دیگری در راه است، نویسنده سیدمهدی شجاعی.

لیست‌های مرتبط به طوفان دیگری در راه است

یادداشت‌های مرتبط به طوفان دیگری در راه است

            
این کتاب، یکی دیگر از کتبی است که بسیار بسیار می‌تواند در زندگی شخص موثر باشد. از زمانی‌که این کتاب را خوانده ام تا به حال، متن پشت جلد کتاب مرا به خودش گرفته است: "دچار حالتی شبیه دوست داشتن شده ام! نمی‌توانم اسمش را بگذارم عشق، برای اینکه ......" به تعبیری دارد تفاوت میان عشق و دوست داشتن را بیان می‌کند. 
کتاب دارای نُه فصل است و موضوعی واحد. زندگی را بیان می‌کند با حواشی جالب و خواندنی. بخش جالبی که من آن را دوست داشتم، نامه هایی بود که میان مادر و فرزندی در خارج از ایران رد و بدل می‌شود. در یکی از همین نامه ها بود که متن پشت جلد کتاب به روی کاغذ پیاده می‌شود و داستان از این قرار است که پسرک که در آمریکا است، برای جشن چهارشنبه آخر سال(یا همان چهارشنبه سوری خودمان) با جمعی دیگر از ایرانیان آنجا دور هم‌دیگر جمع می‌شوند و به طور اتفاقی، دختری را می‌بیند و از او خوشش می‌آید و وقتی لبخند دختر ایرانی را بر صورت در مقابل خود می‌بیند، فال نیک و مهر تاییدی می‌گیرد بر این دوست داشتنش و سپس این را بیان می‌کند و در نهایت هم ماجرا طوری تمام می‌شود که معمولا به آن می‌گویند شکست عشقی و یا به سرانجام نرسیدن پروژه. 
از نظری هم اگر بخواهیم به کتاب و محتویات آن بنگریم، می‌توانیم تفاوت زندگی سنتی ایرانی و مدرنیته غربی را تا حدودی ببینیم و اگر بتوانیم بین این دو عمل جمع را انجام دهیم، به نظر می‌رسد که نتیجه جالبی را در بر داشته باشد. 
به عقیده من، ما باید زیاد کتاب بخوانیم و هم‌چنین کتب مختلفی از قشرهای مختلف بخوانیم تا بتوانیم در جامعه زندگی کنیم و زندگی خوب و ایده آلی را فراهم کنیم تا آرامش بیشتری پیدا کنیم و این کتاب از آن دسته کتاب های خواندنی است که می‌تواند کمکی به ما بکند.

          
            خوندن این کتاب (که فکر کنم دو سال هست دارمش) شاید یکی از بهترین اتفاقات بهار 94 بود.(البته جمعه تموم شد ولی وقت نکردم بنویسم). از معدود کتابهایی بود که باهاش به معنی واقعی کلمه، گریه کردم . نه اینکه بخوام. یهویی می دیدم صورتم خیس شده. این کتاب خیلی در این بهار بی قراری بهم کمک کرد و باعث شد فکر کنم و جواب بعضی سوالامو بگیرم. معنی هدف و انگیزه رو بدونم. بیش از اون معنی حکمت خدا رو بفهمم. بگذریم زیاد حرف نزنم. مطمئنم خیلی از دوستان کتاب خون ، همون چاپ اولشو خوندن و دیگه این معرفی موضوعیت نداره، ولی من خودمو متعهد کردم کتابهایی که می خونمو معرفی کنم.
بخش مورد علاقه ام از کتاب رو هم براتون می ذارم ، یعنی همه کتاب یه طرف، این بخش کتاب یه طرف دیگه! توش دریایی حرفه :
به نظر من خدا بعضی از کفتراشو که خیلی دوست داره،بهشون رخصت میده یه چندصباحی برن و سر و گوشی بجنبونن! چهارتا دون از زباله دون بخورن،صابون صیاد به تنشون بخوره، سنگ بچه هایی زخمی شون بکنه،سوز سرمایی تنشونو بلرزونه و بی پناهی و آوارگی دلشونو بسوزونه که با پوست و رگ و پی شون بفهمن که "بیرون هیچ خبری نیست."
اینا وقتی برمی گردن،دیگه به هیچ قیمتی از بغل خدا جم نمی خورن.اونایی که نرفتن،ممکنه گاهی حواسشون پرت بیرون بشه ولی اینایی که گشت هاشونو بیرون زدن و اومدن،شیش دنگ حواسشون به خونه و صاحبخونه است.
بعضی از اینا به خاطر خجالت و حسرتی که از عمر تلف شده می کشن، همچین چهار نعل می تازونن که هیشکی به گردشون نمی رسه.
از کتاب : طوفان دیگری در راه است
اثر : سید مهدی شجاعی
صفحات : 232-
          
کیمیا

1401/08/22

                بسیار قشنگ بود.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            هوالمطلوب

سلام علیک.
می‌دانم که خوبی و خوشی و سلامتی پس جدای از این تعارفات معمول می‌رویم سراغ اصل مطلب.
به دو گروه تو را توصیه نخواهم کرد. اولین گروهی است که ذائقه‌ی نقدکننده و جبهه‌گیرنده و خلاصه... نویسندگی ندارند. به نظرم کتاب‌هایی مثل تو بیشتر برای این جماعت طراحی شده‌اند. البته می‌دانی که اگر تکه‌ای از وجودت را نمی‌خواندم حرف‌های دیگری این‌جا می‌زدم و ستاره‌هایت را کاملاً طلایی می‌کردم اما، این‌طور بر من و تو نگذشت. به‌هرحال، به قول خودت، آدم‌ها عین رنگین‌کمان‌ هرکدامشان یک رنگی دارند. نویسنده‌ی تو هم از این قاعده مستثنی نیست.
از آن لحاظ عرض کردم که تو را برای نویسنده و نقاد جماعت نوشته‌اند چون احساس می‌کردم آن موقع ناگهان یک نفر از اهالی‌ات نظریه‌ای می‌گفت همه‌ی شخصیت‌ها سکوت می‌کردند و به من خیره می‌شدند. من، گاهی می‌نشستم و در ذهن خود عقاید خودم را مرور می‌کردم و سریع به خواندن ادامه می‌دادم تا بتوانم کتاب را سر موعد مقرر به صاحبش بازگردانم. اگر از این جهت نگاه کنیم می‌بینیم که بایستی تو را خرید. هم به خاطر اینکه دل آدم برای اهالی‌ات بدجور تنگ می‌شود و هم به خاطر این‌که نیاز است جمله‌های محبوبت را رنگی و برجسته کرد. البته حاشیه‌نویسی هم می‌تواند انگیزه‌ی خوبی برای خریدنت باشد. ما که تا آخر تو را خواندیم ولی هنوز برایمان تمام نشدی؛ به خاطر همین است که دوست دارم دوباره به سمتت گریزی بزنم.
گروه دومی که نباید تو را بخوانند گروهی هستند که می‌خواهند تو را در جمعه به پایان برسانند. بدت نیاید اما راستش مغزم را سوراخ کردی از بس بعد از پایانت با من حرف زدی و تکانم دادی...
بااین‌حال خودت می‌دانی که دوستت می‌داشتم. وقتی می‌خواندمت زمزمه‌ام را می‌شنیدی که مدام با ریزش قطرات اشک می‌گفتم: «ما کجاییم در این بهر تفکر تو کجا...» این 'تو'ی ضمیر، اوایل به مازی جون برمی‌گشت و بعدها به مش خجّه، مانه و کمال‌ آقا جون هم اصابت کرد. البت این را هم بگویم که آن‌ها بیشتر از من در بهر تفکر بودند اما چه می‌شد کرد که برای بیان فاصله‌ی بینمان تنها این شعر را می‌دانستم.
و در آخر می‌توانم تو را تشبیه کنم به... آم... خب... نمی‌دانم. خودت را فی‌نفسه نمی‌توانم تشبیه کنم اما از آن‌جا که در اوضاع ناجوری به دادم رسیدی‌، شاید بتوان به تو لقب «لگد» را داد. هم از لحاظ ظاهری لگد بودی و هم باطنی.
از نظر ظاهری که می‌دانی، مهلت کارت کتابخانه‌ام به پایان رسیده بود و در اوج خماری و بی‌کتابی روی میز عسلی روبه‌رویم گذاشته شدی و به من توصیه کردند که از تو خوشم خواهد آمد. باید بگویم بله. دوستت داشتم؛ خیلی خیلی زیاد اما نه آن‌قدر که نکته‌ای حرفی حدیثی ضمیمه‌ات نکنم. همین‌که می‌دانم آغوشت آن‌قدر باز است که این انتقادها را به جان بپذیرد.
از نظر باطنی هم که خودت می‌دانی چه اوضاع بی‌ریختی داشتم. البت که تو هم سروسامانم ندادی و خراب‌ترم کردی ولی به‌هرحال به یادم آوردی که چه بودم و چه می‌خواستم و چه کردم.
ممنون، لگدجان.

۱۴۰۲/۱۲/۴