یادداشت dream.m
1404/4/22
خببببب! بالاخره تمومش کردم. البته چند روزه تموم کردم و امروز ریویوو نوشتم. قبل از ریویوو، تشکر از ف که کتاب رو هدیه داده بود. تشکر مخصوص از صفا که جوری جلد سخت کتابو خورده که باید بدمش صحافی :))) حالا اگر دوست دارید، ریویوو طولانی منو بخونید. ............ O_o چرا نباید «کوه جادو» را خواند: من در طول صد سال زندگیم کتاب های زیادی خوندم که جزو کتاب های عالی و یا کتاب های درخشان بودن. اما تعداد کمی هستن که میشه به اونها شاهکار گفت . و در بین کتابهایی که خوندم، "کوه جادو" توماس مان حقیقتا شاهکاره.  پیش از شروع به خوندن این کتاب، میدونی که با یک شاهکار طرفی؛ ولی اصولاً اگر طرفدار دو آتیشه ادبیات نباشی، سراغ این کتاب سنگین وزن ۱۰۱۶ صفحه ای نمیری. خوندن این کتاب اینجوریه که با گذشت کمتر از صد صفحه ازش، لحظه ای فرا میرسه هرچقدر هم که عاشق رمان ادبی و غول های تاریخ ادبیات باشی، وحشت تمام وجودت رو میگیره و توی دوراهی بین خوندن و رها کردن بدجور گیر میکنی. چون باوجود شاهکار بودنش، فاخر بودنش، نمادین بودنش و تمام مفاهیم فلسفی و سیاسی قرن بیستمیش، این کتاب چیزی نیست که خفتت کنه و خواب شبو ازت بگیره. کوه جادو مثل بهمنی از کلمات، که تداعی کننده فضای سرد و یخزده کوهستانه، روی سرت هوار میشه و دفنت میکنه؛ و تو باید راه نفس کشیدنت رو از بین جمله های طولانی، پاراگراف های آموزشی و فصل های مربوط به بحث های فلسفی قدیمی باز کنی. کوه جادو یکی از کشدارترین کتابهای روی زمینه که گذر زمان در اون بعنوان لایت موتیف هم برای خواننده و هم برای راوی خیلی مهمه، اما انگار برای قهرمان رمان (اگر بشه کتاب رو دارای قهرمان دونست ) که دیگه حتی حساب ماهها رو هم نداره، مهم نیست. بعضی از پاراگراف های رمان واقعاً ادبی ان. اما بیشتر اونها فقط به این دلیل نوشته شدن که روایتگر گذر زمان زندگی معمولی یک آدم نسبتا معمولی از طبقه متوسط آلمان باشن. (برای کسایی که رمان هفت جلدی «در جستجوی زمان از دست رفته» روخوندن حتما عجیبه که ببینن یک رمان وجود داره که تووش زمان بینهایت بار کشدار تر و تموم نشدنی تر از اونه) اسم رمان شاید باعث این پیشداوری بشه که قراره کلی ماجرای فانتزی و جادویی توش اتفاق بیوفته. ولی نه. این کتاب، بجز شاید فقط توی دو یا سه مورد، هیچ هیجان خاصی ندارم و ماجرایی توش اتفاق نمیوفته. رو راست بگم؛ این کتاب جونتو بالا میاره تا به وسطش برسه، چه برسه به اینکه تموم بشه. در حقیقت «کوه جادو» رو باید به خاطر خودش خوند و نه چیز دیگه. پس اگر طرفدار حادثه، فانتزی، هیجان، یا داستان هستید، این کتابو با وجود شاهکار بودنش نخونید. ¯\(°_o)/¯ حرف حساب توماس مان در رمان کوه جادو چیه؟ داستان این رمان خیلی طولانی، در آسایشگاهی در کوههای آلپ سوئیس، در آغاز قرن بیستم، میگذره که ساکنانش بیمارانی از سراسر اروپا (آلمان، بریتانیا، فرانسه، ایتالیا، روسیه) هستن. این بیماران بین المللی نمایندگان کوچیکی از جهان و بویژه اروپا هستن که قراره پرتره ای از عقلانیت و ضد عقلانیت جوامع به اصطلاح مدرن در برابر وقایع جهان باشن؛ بطوریکه رفتار جنون آمیزی که هر یک از این ساکنان آسایشگاه در انتهای رمان از خودشون نشون میدن، با رفتار کشورهای نماینده شون درست قبل از شروع جنگ جهانی اول، مطابقت داره. همچنین شخصیتهای توماس مان توی این رمان قراره نمادی از بیماری فرهنگی اروپا قبل از جنگ جهانی اول هم باشن. غرور بزرگ تمدن غرب که در سراسر اروپای قبل از جنگ جهانی اول گسترش پیدا کرده بود، در این رمان به عنوان بیماری ای تلقی شده که کسانی رو که تحت تأثیر آن قرار گرفته بودن مبتلا کرده. توی رمان مان، ساکنان آسایشگاه بعد از خوگرفتن به محیط ایزوله کوهستانی و آسایش خدشه ناپذیر ، وقت بی نهایت طولانی خودشون رو صرف بحث های بی پایان در مورد رابطه بدن و روح، دموکراسی و مطلق گرایی و مذهب و الحاد می کنن؛ و این دقیقا اتفاقیه که توی جامعه اروپای اواخر قرن نوزدهم افتاده. البته بررسی این ایده که همین بیماری فرهنگی ،به قول توماس مان، باعث وقوع جنگ شده یا نه؛ چیزیه که احتیاج به بررسی افرادی داره که به تاریخ قرن نوزدهم واردن. ( ꈍᴗꈍ) برداشت نسبتا نسبتا شخصی: چیزی که برای من توی این رمان جالب بود اینه که این خود آسایشگاهه که آدم ها رو مریض می کنه. سیستم پذیرش آسایشگاه اینجوریه که همه بیماران به مدت سه هفته بعد از پذیرش، باید در بستر استراحت مطلق کنن. این کار عملا باعث میشه اونها با هر درجه از بیماری( چه مبتلا به سل باشن و چه فقط سرماخوردگی ) به سرعت هر نیرویی را که قبل از ورود داشتن رو از دست بدن و بعد هم برای تشخیص این بی حالی تا بی نهایت بار، تحت اشعه ایکس و معاینه و کنترل درجه حرارت قرار بگیرن. از نظر توماس مان، این تنها کشیش ها نیستن که سعی می کنن آدم ها رو متقاعد کنن که چیز بیمارگونه ای توی وجودشون هست، بلکه دکترا هم همینطورن. در کنار این تلقینات پزشک ها، میبینیم که خود ساکنان آسایشگاه هم نمی خوان حالشون خوب باشه و از اونجا برن. اونا در پناه یک زندگی راحت، وعده های غذایی درجه یک، بی کاری و دوری از اخبار جهان؛ بعد از مدتی دیگه نمیتونن وارد دنیای کار، ازدواج و مسئولیت اجتماعی بشن. هدف آسایشگاه اینه که نه اونقدر اونها رو خوب کنه که بتونن برن و نه اونقدر ولشون کنه که بمیرن؛ بلکه میخواد یه زندگی جدید رو بهشون پیشکش کنه که تا حد امکان دلپذیر ، بی خیالانه و اعتیاد آور باشه. و این کاریه که مدرنیته با آدمها میکنه. ........
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.