یادداشت زینب موسوی
دیروز
یه جایی در پایان کتاب نوشته شده که: «اگر کسی را از دروغی محروم کنیم که حیاتش را حفظ میکند، نابود میشود» و من فکر میکنم خود اریک امانوئل اشمیت هم قائل بر همین اصل تموم قصههاش رو به وجود میآره. شخصیتهای داستان امانوئل اشمیت شبیه خالقشون، از نوعی زیرکی پنهان رنج میبرن که بهشون کمک میکنه تا به حقایق زودتر از دیگران پی ببرن اما این فهمیدنِ سریع واقعیتی که اغلب سخت و دردناکه باعث نمیشه سریعتر بپذیرنش؛ پس ازش فرار میکنن؛ یه جور دیگه میسازنش؛ و مهمتر از همه، در موردش به همدیگه دروغ میگن. شخصیتهای زیرک کتاب اشمیت خوب میدونن که در حال گفتن چجور دروغیان و از دیگران چه دروغایی میشنون اما برای خراب نشدن این بازیِ مرموزانه یا با خوبی و خوشی تموم شدن نمایش، ابداً چنین حقیقتی و به روی هم نمیآرن. اونا تظاهر میکنن که واقعیت همون چیزیه که گفته شده چون نیاز دارن تا بعضی دروغای شیرین رو که از تلخی زندگی نجاتشون میده انقدر از زبون بقیه بشنون تا باور کنن. از نمایشنامه بینظیر خرده جنایتهای زن و شوهری گرفته تا داستانهای کوتاه و داستانکای پراکندهی اشمیت، آدما مدام روی مرز باریک اخلاق و وجدان و انسانیت راه میرن و گاهی این مرزها رو رد میکنن تا به شکلی نشون بدن اگر چه دروغ گفتن خطاست و جزء ناپسندیدهترین اعمال انسانیه ولی در موقعیتی که یقین داریم یک نفر نه با دونستن واقعیت حالش بهتر میشه نه تحمل و کنار اومدن باهاشو داره چی؟ درسته که دروغ در هر حال امر نکوهش شدهای به شمار میآد اما زندگی ما رو در نقطهای قرار میده که میدونیم دیگری با فهمیدن واقعیت از پا در میآد و حال برای جلوگیری از خطر نابودیِ همان دیگری، ناگزیریم «حقیقتِ ساخته شده»ای رو از نو خلق کنیم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.