یادداشت ریحانهفلاح
1403/1/24
داستانهایی که ماجراهایش، در پیرامون جنگ میگذرد، یک چاشنی غم خاصی دارند. کتابهایی مثل هستی، آهنگی برای چهارشنبهها و... . «عاشقانههای یونس در شکم ماهی» هم از این موضوع، مستثنا نبود. یک غم غریبی داشت که انگار تا اتمام داستان، شما را دنبال میکرد و در پایان، یکهو خفتتان میکند و دیگر کاری از دستتان برنمیآمد. پیرنگ داستان آنقدر قوی بود، که انگار سارا کنارتان نشسته بود و شروع میکرد به تعریف کردن خاطراتش. هرچند وقت یکبار میرفت و برایتان چای میآورد و دوباره به خاطره گفتش ادامه میداد. داستان به سه فصل تقسیم شده بود و هر فصل به سمفونیای تشبیه شده بود که از این تشبیه بهتر نمیتوانید پیدا کنید. هر فصل با یک اتفاق شروع میشد و به دو زمان تقسیم میشد و این دو زمان، مثل دو خط موازی، باهم تا انتها حرکت میکردند و درنهایت، به مقصد میرسیدند. اگر ماجرای یک فصل، مرگ یکی از شخصیتها بود، یک زمان، ماجرای قبل آن مرگ را میگفت و یک زمان، در موازات قبلی، ماجراهای بعد از آن مرگ را میگفت. اوایل کمی گیج کننده بود، ولی به مرور تحسین برانگیز شد. آقای جمشید خانیان، یک نمایشنامه نویس زبده و حرفهای هستند. این کتابهم طوری به قلم کشیده شده بود که انگار یک نمایشنامهست. آنقدرها هم آزار دهنده نبود، ولی خب، اگر این مشکل را نداشت، شاید پنج ستارههای کامل را میگرفت. چقدر ماجرای ترک کوکو طولانی شد. آن اضافه کاریها و لجولجبازیها دیگر الکی طولانی شده بودند. حاشیهی پردازی رفتنها بهجا و درست بود. کاملا در جای دقیق به حاشیه پرداخته میشد. من هنوز نتوانستم ماجرای تصویر روی جلد را بفهمم. کاش چیز بهتری برایش در نظر میگرفتند. ولی عجب فضاسازی بینظری! همهچیز را با جزئیات برایتان میگفت و روحتان را از جسمتان جدا میکرد. جسمتان داستان را از زبان سارا میشنید و روحتان، داستان را به تصویر جمشید خانیان میدید. چقدر عذابآور تمام شد. واقعا ناراحتکننده بود. کاش از حس و حال سارا کمی بیشتر میگفت تا حداقل از تلخی پایان کم میشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.