یادداشت زهرا عالی حسینی

جنایت و مکافات
وَإِذْ قَا
        وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ؟
وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
(به خاطر بیاور) هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان گفت: «من در روی زمین، جانشینی [= نماینده‌ای‌] قرار خواهم داد.» فرشتگان گفتند: «پروردگارا!» آیا کسی را در آن قرار می‌دهی که فساد و خونریزی کند؟
ما تسبیح و حمد تو را بجا می‌آوریم، و تو را تقدیس می‌کنیم.»
پروردگار فرمود: «من حقایقی را می‌دانم که شما نمی‌دانید.»

همین سوال کوتاهِ یک جمله‌ای مدت ها ذهن من را درگیر کرده بود. توی احوالات کثیف و تاریک و سیاهی بودم و سوال هایی دیوانه‌وار و نه‌چندان نامرتبط به احوالات روحی بدِ خودم پشت سرهم جلویم سبز می‌شدند تا آنجا که از چرا زنده‌ام و چرا زنده باشم رسیدم به اصلاً خودت چرا آفریدی؟ و انگشت اتهامم به سمت خدا هم چرخید.
و هنوز هم بعد از این همه مدت توی این علامت سوال ها ابهام هایی هست که با فهم کوچک خودم قادر نیستم بفهمم و شاید بعد ها و با گذر سال ها بفهمم. اما در هرحال،
شهید مطهری در تفسیر این آیه بحثی دارد درباره تقابل خیر و شر. که آیا آخر بشر شر محض است؟ از قبیل همان بحث راسکلنیکف که آیا انسان بیش از شپشی بی‌ارزش است؟
بعد بحث را به فلسفه و تاریخ می‌کشاند و حتی از نیچه و شوپنهاور و هدایت نقل قول می‌آورد و بعد از استدلال هایش اینطور نتیجه می گیرد که اگرچه ما گستره وسیع‌تری از باطل می‌بینیم، اما آنچه ما می‌بینیم کفِ روی آب است و چیزی که نمی‌بینیم آب! و اصالت از آن حق است.
خود متن تفسیر آن قدر شیرین است که من نیازی به وصفش نمی‌بینم.
ولی چیزی که مسئله من بود، و هست این است که این گفته ها، این کتاب و اصولاً تمام کتاب های اعتقادی در حد نظری و تئوری است و نه عملی. نه اینکه ایشان اثبات نکرده باشد یا اثباتش ضعیف باشد، نه. مسئله اینجاست که همان طور که یکی می‌تواند ابراز کند که الف ب است، کسی دیگر می‌تواند نقض کند که الف ب نیست. و درنهایت این من هستم که باید تصمیم بگیرم و انتخاب کنم. و درباره این مورد خاص، شاید فقط با تفکر در متن زندگی و جستجوی درون خود می‌توان فهمید.
و اصلاً درست و منطقی‌اش هم همین است! هیچ جواب آماده بدون تفکری آدم را به حقیقت نمی‌رساند. که خودش هم بار ها گفته هرجا گم شدی در آفرینش من تعقل کن!
و حتی در وجود خودت!
وَفِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ.
و در وجود خود شما (نيز آياتي است) آيا نمي‏بينيد؟!
ولی درباره آدم صمم بکم عمی و لایعقلی مثل من که در خودش تعقل نمی‌کند و احیاناً اگر بکند هم قوه ادراکش هم تا این حد مغشوش و نسنجیده و ناپخته است، ممکن نبود و نیست.
حالا چرا این ها را گفتم؟
که به اینجا برسم:
داستایوفسکی و زندگی و دنیایی که جلوی چشم من ترسیم می‌کند، برای من تفسیر و نمود بیرونی و عملی این آیه در متن زندگی است. و این جواب خدا که بله من هم چیز هایی که شما می‌بینید را می‌بینم ولی چیز های دیگری هم در این انسان می‌بینم که شما نمی‌بینید:
قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
پروردگار فرمود: «من حقایقی را می‌دانم که شما نمی‌دانید.»
داستایوفسکی برای من همان نوری بود که در دوران تاریکی محض خودم نداشتمش، و گمش کرده بودم، و بی‌این نور، که درون قلب سخت و سنگ خودم نبود، قادر نبودم حتی روشنایی های دیگر را هم ببینم. که می‌گویند کافر همه را به کیش خود پندارد!
ولی او کسی بود که درست در موقع مناسب، در بطن تاریکی این نور را نشانم داد.
در برادران کارامازوف!
شاید تاثیر خاصی که از برادران کارامازوف گرفتم و علاقه شدیدم و اشک هایی هم که ریخته‌ام هم متاثر از احوالات سیاه خودم بود و چیزهایی که او جلوی چشمم آورد. چیز هایی که قادر نبودم در این انسانِ "يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ" و در قلب سیاه خودم ببینم.
ولی  داستایوفسکی، کسی است که دست می‌برد توی قلب سیاه‌ترین و شریرترینِ آدم ها و نوری را بیرون می‌کشد که همه سیاهی ها را کور می‌کند. از دل قاتل ها و بدکاره ها و جنایتکار ها و پست‌فطرت‌ها! چه رسد به من.
خدا خوب آن کتاب را سر راه من قرار داد.
اما درباره جنایت و مکافات، چهارصد صفحه آخر را تقریباً یک نفس خواندم. داستایوفسکی این کتاب را در آستانه ایمان نوظهوری نوشته، که تا برادران کارامازوف به پختگی تمام می‌رسد.
تمام پرسش کتاب همین یک آیه بود و جواب آخر داستان کمی دوپهلو بود که برای همین هم راضی‌ام نکرد.
اما خود این مرد، و زندگی‌اش، سرنوشتش، و برادران کارامازوفش و جواب قطعی و مسلمش به این پرسش که حتم دارم چیست، برای من کافی بود تا حظ ببرم. من پاسخ خود داستایوفسکی را عوضِ پاسخ نه‌چندان صریحِ راسکلنیکف می‌گیریم.
داستایوفسکی برای من تا ابد تجسم این آیه‌ی قرآن است. شرح و بسط و تفسیر و تجسم همین یک آیه:
که ای فرشته ها و ای آدم لایعقلِ "يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ"، إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
من چیز هایی می‌بینم که حتی خود تو در نفس جنایتکار خود نمی‌بینی!

و بله باز همان قصه همیشگی و تکراری سرنوشت آدم است!
و آیه هایی که خدا به فرشته ها نشان داد و ما هرروز تکرارش می‌کنیم:
جنایت و خون و فساد!
جنایت و تسلیم و توبه!
جنایت و بازگشت!
جنایت و هبوط!
جنایت و رنج!
و جنایت و مکافات!

پی‌نوشت: حال و احوال و توصیفات پترزبورگ من را یاد "تراس کافه در شب" ونگوگ می‌اندازد.
      
108

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.