یادداشت مطهره شفقتی
2 روز پیش
حاوی اسپویلِ کتاب آتش بدون دود: آن شب عروسیِ پالاز و کعبه که هیچ کدام از مردم اینچه برون به عروسی این دو نیامدند، من هم همراه کعبه به سوگ نشستم، شیون کردم و موهایم را کشیدم و با خود گفتم: آخر چرا من؟ چرا باید آن عروس نگون بخت، من باشم؟ آن روزی که آق اویلر، خودش را از مقام کدخدایی رسما عزل کرد و با دستان پیرو درماندهاش وسایلش را برداشت، صدای استخوان پیرش را شنیدم و شنیدم که زیر لب میگفت: (کارِ ما به اینجا ختم نمیشود)فهمیدم که در اعماق قلبش هنوز مردمش را دوست دارد. من همراه با سولماز تفنگ برداشتم و برای اولین بار در زندگی ام مرتکب قتل شدم، من همراه با گالان سوار اسب شدم و از آن قهقهه های گالانی سر دادم، من مارال شدم و به فرانسه رفتم و دکتر شدم، آلنی شدم و حکم اعدام برایم ثبت شد، من یاشا شدم که به جرم عاشقی زنجیری دختری به نام کبتر شدم، من کبوتر ترکمن صحرا شدم که دید چگونه این مردم زیر دست ظلم کشته میشوند، من شاهِ ایران شدم و صحرا را غارت کردم، من دیگر بعد از خواندن این کتاب من نیستم! منِ دیگری در من، متولد شده است...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.