یادداشت مهدی ابوالقاسمی

دو خط شاهنامه؛ از رستم
        اولین بار که کتاب را خریده بودم در باغ کتاب بودیم. قبل‌ترش خانم حدیث لزرغلامی را دیده بودم و متوجه شده بودم که نویسندۀ بامزه و شیطونی هستند! اصلاً حتی بهشان گفتم  که شما چقدر بامزه هستید! کمی از این دیدار که گذشت، فکر کنم در همان باغ کتاب بود که کتاب را دیدم و وقتی دیدم چاپ کمی قبل‌تر هست و کمی هم قیمتش مناسب است، خریدم.
وقتی می‌خریدمش فکر نمی‌کردم از کتاب‌های دوست‌داشتنی‌ام شود. فکر نمی‌کردم بعدها بارها آن را خواهم خواند و یک روزی هم برایش خواهم نوشت. کتاب را همینطور دست گرفته بودم و با ریحانه و محمدحسین و مائده یک گوشه‌ای روی مبل‌های باغ کتاب نشسته بودیم. ما همینطور نشسته بودیم و مردمی بودند که از پشت سرمان رد می‌شدند. شروع کردم به خواندن. داشتم برای ریحانه و محمدحسین می‌خواندم. همینطور که یک قسمتی را می‌خواندم، آنها پاسخ می‌دادند: «رستم». دیدم عجب چیزی است. بابا دست مریزاد حدیث لزرغلامی! خیلی خیلی برایم جالب بود؛ مخصوصاً آن لحظه که غافلگیر کردی‌مان. همان لحظه که ما طبق عادت می‌خواستیم بگوییم «رستم» و بعد فهمیدیم که نباید می‌گفتیم! خلاف آمد عادت را با عمق وجودمان چشیدیم. اینجا بود که گفتم آفرین!
باز هم آن لحظه خیلی به این فکر نمی‌کردم که قرار است این کتاب را برای بقیه بخوانم. داشتم از خودش لذت می‌بردم. کمی که گذشت کنار نقالی‌ها و فعالیت‌های شاهنامه‌خوانی‌ام، از این کتاب هم استفاده کردم. از بعضی از جلدهای دیگر همین مجموعه هم باز استفاده کردم به شرط اینکه چاپِ قبل‌تر و ارزان‌تر باشد! امروز برای گروه جدیدی از معلمان کتاب را خواندم و قرار شد دربارۀ آن بنویسم و همین نوشته شد.
      
55

9

(0/1000)

نظرات

نوشته خوبی شد. دست شما درد نکنه 😍

1