یادداشت مصطفا جواهری
1402/11/29
3.3
8
{چشمهایم را بستم و زمزمه کردم: «هیچی هیچوقت تموم نمیشه. ردش یه جایی میمونه؛ یه جایی توی ذهن آدم، دل آدم.»} یک رمان ایرانیِ به تمام معنا نوآر. دادستانی اهل رشت، درگیر یک پروندهٔ قتل میشود. پروندهای که او را وارد یک بازی پیچیده میکند. شبِ بازی، تمام مولفههای نوآر بودن را دارد: یک داستان معمایی، در بافت شهری، با روایت اول شخصی که مطرودِ اطرافیان است، بدون حضور قهرمان و حضور یک زن اغواگر؛ و البته همراه با چاشنی خشونتِ ممزوج در شب. و همهٔ این مولفهها دست به دست هم میدهند برای حرکت به سمت یک پوچی و سیاهی مطلق. غیر از یکپنجم آغازین کتاب، با یک ضربآهنگ درست و بهقاعده مواجهیم و البته یک پایانبندی عجیب.
9
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.