یادداشت گربه کتابدوست

        کتابی که پیش روی شماست،‌ با نام هر دو در نهایت می‌میرند (They Both Die at the End) را آدام سیلورا (Adam Silvera)، نویسنده‌ی مشهور آمریکایی، نخستین‌بار در سال 2017 به انتشار رسانده است. یک مینی‌سریال با اقتباس از کتاب هر دو در نهایت می‌میرند ساخته شده است. این رمان نخستین مجلد از مجموعه‌ای موسوم به «قاصد مرگ» است. در واقع، بعد از انتشار کتاب نام‌برده، استقبال صورت‌گرفته از آن به‌حدی بود که خوانندگان از آدام سیلورا خواستند دنباله‌ای بر رمان هر دو در نهایت می‌میرند بنویسد. از این رو بود که سیلورا کتاب «اولین کسی که در نهایت می‌میرد» را به رشته‌ی تحریر درآورد که در واقع، دنباله‌ی رمانی بود که در حال حاضر در دست دارید.
متیو تورِز و رفوس اِمتریو هر دو به‌زودی خواهند مرد. اما تا وقتی زنده‌اند، پرسشی ذهنشان را به خود مشغول ساخته است: «آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟» آن دو در نهایت، تصمیم می‌گیرند آخرین روز زندگی‌شان را با یکدیگر بگذرانند. هر دو کمی نگران‌اند که قرار است روز آخر عمرشان را با کسی سپری کنند که مرگ را پذیرفته و اشتباهاتی مرتکب شده است. هیچ‌کدام شناختی از دیگری ندارد. ممکن است آن یکی یک خرابکار دیوانه از آب دربیاید. با این همه، ‌فرقی نمی‌کند که هرکدام از آن‌ها چه انتخابی داشته باشد. چه تنها و چه با هم، خط پایان رفوس اِمتریو و متیو تورِز یکی است. برای آن‌که بدانید آخرین روزِ آن دو پیش از مرگ چگونه خواهد بود،‌ پیشنهاد می‌کنم کتاب هر دو در نهایت می‌میرند را مطالعه کنید.
آدام سیلورا در کتاب پرفروش هر دو در نهایت می‌میرند به ما نشان می‌دهد که زندگی بدون عشق، دوستی و غم اساساً بی‌معناست. او تلاش کرده تا به مخاطبان خود بگوید تغییر زندگی، امری محال نیست. حتی اگر همچون متیو تورِز و رفوس اِمتریو تنها یک روز برای زندگی کردن داشته باشید، باز هم می‌توانید ورق را به کام دل خودتان برگردانید و زندگی‌تان را آن‌گونه که می‌خواهید رقم بزنید.
؛؛
در بخشی از کتاب " هر دو در نهایت میمیرند" میخوانیم:
بابا هر وقت عصبانی یا ناامید بود، دوش آب داغ می‌گرفت تا آرام شود. وقتی سیزده سالم شد و پای فکرهای پیچیده و نوجوانانه‌ی متیو به وسط آمد، نیاز به وقت زیادی برای تنها بودن و فکر کردن داشتم. برای همین، از او تقلید می‌کردم. اما حالا دلیل دوش گرفتنم احساس گناه است، احساس گناه از اینکه امیدورا بودم به‌جز لیدیا و بابا، دنیا یا حداقل بخشی از آن، از مردنم، ناراحت شوند. سعی نکرده بودم روزهایی را که روز آخرم نبود بی‌محابا زندگی کنم. تمام آن دیروزها را تلف کردم و حالا، دیگر فردایی برایم نمانده است.
به کسی چیزی نخواهم گفت، به هیچ کسی جز بابا. اما او حتی به‌هوش هم نیست و به حساب نمی‌آید. نمی‌خواهم آخرین روزم را صرف حرف‌های غم‌انگیزی بکنم که مردم می‌زنند تا ببینم که از ته قلبشان می‌گویند یا نه. هیچ کس نباید در آخرین روز زندگی‌اش، به دیگران شک کند.
باید بروم بیرون و وارد دنیای بیرون شوم، حتی شده با کلک زدن به خودم و فکر کردن به اینکه امروز هم مثل روزهای دیگر است. باید بروم بیمارستان و بعد از مدت‌ها، مثل قدیم، دست بابا برا برای آخرین بار ... بگیرم. وای، برای آخرینِ آخرین بار.
قبل از آنکه بتوانم به فناپذیری‌ام عادت کنم، خواهم مُرد.
همین‌طور باید بروم لیدیا و پنی، بچه‌ی یک‌ساله‌اش، را ببینم. وقتی بچه متولد شد، لیدیا من را پدرخوانده‌ی پنی کرد. چقدر مزخرف است که مثلاً قرار بود من کسی باشم که در صورت مرگ لیدیا، حضانت بچه‌اش را قبول کنم. کریستین، نامزد سابقش، هم حدود یک سال پیش مرد. اینکه چطوری پسری هجده‌ساله، بدون هیچ درآمدی، قرار است از کودک خردسالی مراقبت کند جالب نیست؟ جواب کوتاهش این است که این اتفاق نمی‌افتد. اما قرار بود بزرگ شوم و برای پنی داستان‌هایی از مادر قهرمان و پدر باحالش تعریف کنم و وقتی از لحاظ مالی به استقلال کامل رسیدم و آمادگی روحی‌اش را پیدا کردم، به خانه‌ام بیاورمش. اما حالا قرار بود از زندگی‌اش محو شوم، حتی قبل از اینکه تبدیل به کسی فراتر از یک عکس در آلبوم شوم، عکسی که لیدیا ممکن بود درباره‌اش داستانی هم تعریف کند و پنی سرش را تکان دهد و به عینکم بخندد و بعد، صفحه را برگرداند و سراغ عکس‌های خانوادگی آشناتر برود.
•من این کتابو دوست داشتم ، شاید شما هم بپسندید!
کتابیه که شدیدا پیشنهادش میکنم.
،، نظر شما چیه؟

      
80

21

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.