یادداشت

حسین

1402/2/21

فلسفه کی یرکگور
        فلسفه کیرکگور یکی از محبوب‌ترین کتاب‌های من هست. این کتاب رو 2-3 سال پیش در یه قمار بردم(!) و از اون موقع تا الان بارها و بارها خواند‌ه‌مش. بخش‌های زیادی‌ش رو هم همیشه برای دوستانم خواند‌ه‌م. چیزی بیشتر از این من را خوشحال نمی‌کند که درباره او و چیزهایی که از او آموخته‌ام حرف بزنم و آدم‌های دور و برم را هم انقدر که از او گفته‌ام کلافه کرده‌ام!
 به نظرم این کتاب برخلاف کتاب‌های دیگه، کمتر روی وجهِ مذهبی اندیشه کیرکگور تمرکز دارد و همین باعث میشود که آدم‌ها با هر طیفِ عقیدتی بتوانند از کیرکگور لذت ببرند.
برای من کیرکگور، فیلسوفی هست که نوشته‌هایش به شکل قابل توجه‌ای شیوه‌ی زندگی‌کردنم رو تغییر داد. هربار که در مورد مسیری که برای زندگیم انتخاب کرده‌م، شک میکنم یا ناامید میشوم، سراغش می‌آیم و سعی میکنم شجاع‌تر باشم. سعی میکنم بخشی از مهم‌ترین درس‌هایی که یاد گرفته‌م رو بنویسم:
•	•" «اگر قرار بود بر سنگ گورم نوشته‌ای حک شود، می‌گفتم بنویسید: «آن فرد"
یکی از مهم‌ترین آموزه‌های کیرکگور لزومِ تلاش برای فردشدن است. این‌که برخلاف آنچه جامعه‌شناسان به آن اعتقاد دارند، راه‌حلی جمعی و اجتماعی برای مسئله چگونه‌زیستن وجود ندارد. هر فردی به تنهایی باید دست به انتخاب راه زندگی‌اش بزند و در این راه پیش برود. 
•	حقیقت، داشتن چیزی در ذهن و عمل کردن به آن است. هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد که همه ما باید بپذیریم که به ما بگوید باید چگونه زندگی کنیم. برعکس این به عهده هر فرد است که برای خودش معین کند چه چیزی ارزش آن را دارد که برایش زندگی کند و بمیرد. تنها حقیقت عین، این است که همه ما آزادیم راه خودمان را در زندگی انتخاب کنیم. کیرکگور معتقد است که اگر با همه وجود به چیزی دل سپرده باشیم و همه زندگی خود را بر سر آن گذاشته باشیم، پس آن چیز برای ما حقیقت دارد.
•	•"هولناک‌ترین چیزی که به انسان عطا شده است حق انتخاب و آزادی است."
کتاب "یا این/ یا آن" این شکلی شروع می‌شود( این متن دقیق نیست! براساس چیزی است که در خاطرم مانده خلاصه‌اش کرده‌ام):
 "ازدواج کنی، پشیمان خواهی شد. ازدواج نکنی هم پشیمان خواهی شد. به دختری زیبا اعتماد کنی پشیمان میشوی. به او اعتماد نکنی هم پشیمان می‌شوی. به حماقت‌های دنیا بخندی، پشیمان خواهی شد. برآن‌ها بگریی نیز پشیمان می‌شوی. خودت را حلق‌آویز کنی، پشیمان می‌شوی! خودت را حلق‌آویز نکنی هم پشیمان می‌شوی... این آقایان، کل جوهر فلسفه است :))) "
ما انسان‌ها بی‌نهایت آزادیم. برخلاف بقیه موجودات که صرفا همانی هستند که هستند، ما آزادیم همانی بشویم که می‌خواهیم. این بسیار هیجان‌انگیز و در عین حال ترسناک است. ما مسئول هرچیزی هستیم که می‌شویم و ضمنا هیچ معیار عینی‌ای برای تصمیم‌گیری وجود ندارد. کیرکگور این حسِ مواجهه با آزادی را دلهره می‌نامد و آن‌را از ترس متمایز می‌کند. 
"ترس اجتناب از امکان‌های تهدیدآمیزی است که بیرون از قدرت آگاهانه خود آدم هستند، حال‌آنکه دلهره زاد‌ه‌ی امکان‌های حیرت‌آوری است که در خود آدم و در ید قدرت او برای عمل کردن هست."
آدم‌ها می‌کوشند از دلهره بگریزند و از گرفتن این تصمیم خطیر که چگونه وجهی باید به زندگی‌شان بدهند پرهیز کنند. آنها سعی می‌کنند لحظه‌به‌لحطه زندگی کنند و فقط تصمیم‌های خرد و روزبه‌روز بگیرند و از تعهدات طولانی اجتناب کنند. اما باید تا دیر نشده تصمیم بگیریم. نویسنده یک نقل قول بی‌نهایت زیبا از کتاب حباب شیشه سیلویا پلات می‌آورد که دلم می‌خواهد اینجا بنویسمش:
"می‌دیدم زندگی‌ام پیش چشمم مثل آن درخت سبز انجیر در داستان شاخه‌شاخه می‌شود. از نوک هر شاخه‌ای مثل یک انجیر درشت سیاه، آینده‌ای شگفت به من اشاره می‌کرد و چشمک می‌زد. یک انجیر شوهری بود با خانه‌ای آرام و کودکانی شاد، انجیر دیگر شاعری بود مشهور، و انجیر بعدی استادی بود تراز اول، و انجیر دیگر ئی‌گی، سردبیر خارق‌العاده و انجیر دیگر اروپا بود و آفریقا و آمریکای جنوبی، و انجیر دیگر قسطنطین و سقراط و آتیلا و جمعی از عاشقان دیگر با نام‌های عجیب و غریب و حرفه‌های نامعمول، و انجیر دیگر بانوی قهرمان المپیک و در شاخه‌های بالاتر درخت انجیرهای بازهم بیشتری که درست نمی‌توانستم ببینم‌شان. خودم را دیدم که نشسته‌ام بر سر شاخه درخت، به شدت گرسنه چون نمی‌توانستم تصمیم بگیرم کدام انجیر را بچینم. تک‌تک‌شان و همه‌شان را می‌خواستم. اما چیدن یک انجیر به معنای چشم پوشیدن از همه انجیرهای دیگر بود، پس نشسته بودم عاجز از تصمیم‌گیری که ناگهان انجیرها یکی‌یکی پلاسیده شدند و پوسیدند و گندیدند و جلوی من به زمین ریختند. "
باید راهی را انتخاب کنیم و آن راه چنان باشد که احساس کنیم گویی راه ما را برگزیده است، بس که با احوالمان می‌خواند.
•	 "مسئله این نیست که فکرهای زیادی داشته باشی، مسئله این است که به یک فکر بچسبی..."
کیرکگور می‌گوید آدم باید خلوص دل داشته باشد و همه تخم‌مرغ‌هایش را در یک سبد بگذارد. در زندگی اکثرمان وحدتی نیست. خواهش‌های متضاد آدم‌ها را چندپاره می‌کند. آنهایی که چندپاره می‌شوند فقط در «مشغولیت» پناه می‌گیرند، دوان‌دوان از کاری به سراغ کار دیگر می‌روند و چون یک چیز واحد نمی‌یابند که حاضر باشند به خاطرش زندگی کنند و بمیرند، راهی برای رویارو شدن با ناامیدی‌شان و پایان دادن به آن پیدا نمی‌کنند.
•	"آن‌کس که به شور باخته است، به اندازه کسی نباخته است که شورش را باخته است..."
کیرکگور فکر می‌کرد شورباختگی ویژه عصر اوست، حال آنکه در هر عصری بسیار نادرندآدم‌هایی که آن چیزی را دارند که کیرکگور آن را «شور» می‌خواند. همان اوایل یا این/ یا آن در این باره حرف می‌زند:
"بگذار دیگران شکوه کنند که عصر ما عصر شرارت است؛ شکوه من این است که عصر ما عصر بیچارگی است، چون شور ندارد، فکر آدم‌ها ضعیف است و سست است مثل نخِ باریک... آنچه در دل می‌پرورانند حقیرتر از آن است که گناهکارانه باشد... شهواتشان بی‌قوت و بی‌هیجان است، شور در دلشان خفته است. تنها  وظیفه‌شان را انجام می‌دهند... برای همین است که روح من همواره به عهد عتیق باز می‌گردد و به سوی شکسپیر. احساس می‌کنم دست‌کم آنهایی آنجا حرف می‌زنند آدمند: نفرت می‌ورزند، عشق می‌ورزند، دشمنانشان را می‌کشند، اخلاف‌شان را نسل اندر نسل نفرین می‌کنند، گناه می‌کنند..."
کیرکگور کمتر دل‌نگران گناه‌کردن ماست و بیشتر نگران این است که مبادا خود را به اعماق آنچه می‌کنیم پرتاب نکنیم. حتی اگر شور ما را بیراهه ببرد آنقدری بد نیست که زندگی کنیم بی‌آنکه در هیچ چیزی غرقه شویم.
از طرفی شور ترازنده‌ی بزرگ انسان است و لازمه اصلی زندگی‌ای است که به زیستنش می‌ارزد.
•	آخر از همه، یکی از مهم‌ترین چیزها:
"... اگر توانش را داشته باشی، یا بهتر است بگویم اگر بخواهی که توانش را داشته باشی، می‌توانی به اصلی‌ترین چیز در زندگی برسی، خودت را بیابی، منِ خودت را به دست بیاوری..."
کیرکگور می‌گوید مهم نیست چه راهی را در زندگی انتخاب کنیم، هنر، خدا و یا اخلاق، باید نگاهمان به زندگی فراتر از هرچیزی این باشد که زندگی کشف یا خلق خودمان است. این هدف اصلی زندگی ما انسان‌هاست. رسیدن یا نرسیدن به این هدف است که معین می‌کند آیا ما هستیم، همچون یک منِ متشخص یا صرفا هستیم، یعنی این‌که زندگی می‌کنیم بی آنکه کسی شویم.
به نظرم این مهم‌ترین درس کیرکگور برای همه ماست. بین روزهایی که می‌گذرانیم، چه به دانشگاه میرویم و چه بر سر کار، چه عاشق می‌شویم و چه بر اندوه از دست‌دادنی می‌گرییم، باید از خودمان بپرسیم که آیا این چیزی است که ما را «من» می‌کند؟ آیا این کاری که می‌کنیم همان چیزی است که می‌تواند ما را به نحو احسن توصیف کند و ما را یک «فرد» کند؟ باید کاملا برای خودمان مشخص کنیم که کاری که می‌کنیم مهم است. دلم می‌خواهد این را هزار بار تاکید کنم!به جای دست و پا زدن و انجام دادن چیزهای زیاد، باید مشخص کنیم آن تک‌کاری که می‌کنیم مهم است! بگذارید باز از کیرکگور نقل کنم:
 "در میان تمامی چیزهای مسخره عالم، مسخره‌ترین چیز در نظر من مشغول بودن در عالم است. زیستن به کردار مردانی که با عجله غذا می‌خورند و با عجله سر کار می‌روند. بدین‌سان وقتی در لحظه‌ای حساس می‌بینم مگسی روی دماغ مرد پرمشغله‌ای از این دست می‌نشیند یا کالسکه‌ای با شتابی صدچندان از کنار او می‌گذرد و به سرتاپایش گل و لای می‌پاشد یا سفالی از بام خانه‌ای فرو می‌افتد و بر سرش می‌خورد و هلاکش می‌کند، از ته دل می‌خندم! و که می‌تواند جلوی خنده خود را بگیرد؟ آخر این آدم‌های پرجنب و جوشِ همیشه‌گرفتار به چه دست می‌یابند؟ آیا شبیه خانمی نیستند که گیج و دست‌پاچه انبر بخاری را نجات داده در حالی که خانه‌اش طعمه آتش شده است؟ آخر ایشان چه چیزی بیش از این را از آتش عظیم زندگی نجات می‌دهند؟"
پس مهم است که ورای نگاه جامعه و آدم‌ها و اطرافیان، به خودمان نگاه کنیم. باید حواسمان باشد که اگر در این راه سستی کنیم، ممکن است محبوب دیگران باشیم و حتی بتوانیم جهان را به شگفت آوریم ولی:
"... آن والاترین چیز را از دست خواهی داد، آن یگانه چیزی که واقعا معنا دارد... شاید جهان را به دست آوری، اما من خودت را از دست می‌دهی..."
در نهایت حرف کیرکگور این است: باید یک راه بزرگ برای زندگی‌مان انتخاب کنیم و با شورِ تمام به آن دل بسپاریم، حتی با آنکه می‌دانیم تضمینی در آن نیست و دیگران ممکن است ارجی به انتخاب ما نگذارند و یا حتی آن را نفهمند. اما ما در نهایت تنها جوابگوی خودمان به تنهایی هستیم.

-----------------------------------------------------
امیدوارم این‌هایی که گفتم، باعث شود علاقه‌مند شوید و کیرکگور بخوانید. در آخر از نویسنده نقل قول میکنم:
 "سخن پایانی اینکه من هیچ فیلسوف دیگری را نمی‌شناسم که به اندازه کیرکگور طبق فلسفه‌اش زیسته باشد. زندگی او نمونه زنده‌ای بود از این که فلسفه را نباید یک تلاش آکادمیکِ بی‌شور به حساب آورد بلکه فلسفه، تلاشی‌ست برای «یافتن اندیشه‌ای که بتوان به خاطرش زندگی کرد و مرد.» به گمان من، می‌توان گفت که کیرکگور همه زندگی‌اش را بر سر اعتقاداتش گذاشت. او از خوشبختی شخصی‌اش، از همدمی واقعی با دیگران و فهم و تاکید معاصران چشم پوشید تا زندگی‌اش را در تنهایی وقف آشکار کردن مخمصه انسانی، آن‌گونه که خودش می‌دید و وقف توضیح اصل راهنمای زندگی به انتخاب شخصی خودش بکند. در زندگی او چیزی قهرمانانه هست. همان‌گونه که خودش می‌گفت: «کسی که بتواند در جهان تنها بایستد و فقط با وجدانش رای بزند... آن‌کس قهرمان است»"
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.