یادداشت سَمی
1404/4/8
. آنقدر از آمدنش خوشحال شدم که یک آن همه چیز از یادم رفت و از شادی فریاد کشیدم، اما در لحظه به خاطرم آمد که او چقدر خجالتی است.پس جلوی خودم را گرفتم.بی سر و صدا دویدم طرفش، بهم گفت بنشینم.از اینکه او از دیدن من آنقدر ها هم خوشحال نشده بود پکر شدم.نشستم. خیلی تاریک بود اما او یک فانوس همراه خودش داشت و میتوانستم ببینم که توی اتاق راه می رفت.چیزهایی را بر میداشت و توی کیسه ای می گذاشت که با خود آورده بود.هر از گاه می ایستاد و گوش می کرد و دوباره دور اتاق می چرخید.خیلی فرز اما کاملا آرام بود. معلوم بود مایل نیست فِرد یا پدرش او را ببینند. #مردی_که_دو_پای_چپ_داشت #پی_جی_وودهاوس #ترجمه #نیلوفر_خوش_زبان
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.