یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. در قرن نوزدهم متفکرینی از ارتباط ایدئولوژی و نهیلیسم سخن گفتند و آینده تاریکی را هشدار دارند. در زمانی که اروپا با قدرت پیش میرفت و علم هر روز دستاوردهای جدید را نشان میداد و آمریکا اراده کرده بود بهشت زمینی را بسازد، اندک افرادی بودند که از ظهور هیچستان سخن میگفتند و نابودی را در آینده میدیدند. دیگران به این سخنها به دیده تردید مینگریستند. ایدئولوژی که سراسر قدرتآفرین است، چرا برخی این حرف ها را می زدند؟ معمولا متفکرین نشانههای دم دستی نداشتند تا به کار «اثبات» این ادعا بیاید، اما اهلش را متوجه عمق فاجعه کردند. در آن زمان، با تحلیل خودِ «ایده» و ارتباط بنیادین آن با «نفی»، فرارسیدن روزی را هشدار میدادند که دیگر «چیزی» نمیماند. عموم مردم و دانشمندان و سیاستمداران و اهل دین، این سخنان را پس میزدند و در بهترین حالت، بیارتباط با زندگی واقعی میشمردند. زندگی سراسر قدرت است و سیطره و قدرتمندان، هر کاری که بخواهند میکنند. و چه کسی قدرتمندتر از پیروان ایدئولوژی؟ پیشبینیها آن بود که اتفاقا این عده میمانند و آنان را که وابسته به ایدئولوژی خاصی نیستند از بین میبرند. اما قرن بیستم پیش آمده و ارتباط وثیق ایدئولوژی و نابودی، در عمل هم دیده شد. چرا ایدئولوژی به نابودی میرسد؟ به خاطر خلوص. خالص شدن، همه چیز را ویران میکند! «من در رقه بودم» روایتی است از یک عضو جداشده دولت خلافت در سوریه، که به بحرانهای بسیار مهمی اشاره میکند. مهمترین این بحرانها، بحران خود ایدئولوژی است. دولت خلافت که با نفیِ نفیِ نفیِ... مسلمانان شروع شده بود، با جماعتی مواجه میشود که خودش را تکفیر میکنند. چرا؟ چون به اندازه کافی، یعنی به اندازه خود ایده سلفیگری، خالص و ناب نیست. آنان، بر اساس همان ایدئولوژی شکلگیری دولت خلافت، ابوبکر بغدادی را تکفیر میکنند. دولت خلافت هم آنان را خوارج مینامد و بر اساس عمل سلف صالح، این عده را تکفیر میکند! ابوزکریا که راوی کتاب است، و همواره از مباحث معرفتی گریزان بوده و از شوق شهادت فقط به عملگرایی جهادی میاندیشیده است، با بحرانی روبهرو میشود که نمیتواند جوابش را بدهد؛ حق با چه کسی است؟ چه کسی را باید تکفیر کرد؟ این دومینوی تکفیر تا کجا ادامه خواهد داشت؟ و آیا روزی دامن خود او را هم نخواهد گرفت؟ کجا میتوان متوقفش کرد؟ جایی که تنها دو نفر معتقد به سلف صالح در جهان مانده باشد و یکی از آن دو، دیگری را تکفیر کند؟ او مخالف دولت خلافت میایستد و فرار میکند. «من در رقه بودم»، روایت پیوستن او به دولت خلافت و فرار اوست. چه چیزی در این روایت هست که آن را خاص میکند؟ این کتاب برای ما در ایران، چه دارد؟ اول هشداری است به آنها که قدرت را، پایه نگهداری دین میدانند، نه این که دین پایه قدرت شخص یا گروهی باشد. اینان توجه ندارند که ایدئولوژی دینی تکفیرگرا حد ندارد. برفرض که امروز بتوانند با این حربه، غربگراها را کنار بزنند و اصلا همهشان را نابود کنند، به سرعت نوبت به خودشان خواهد رسید. دست به تصفیه درون دیندارها میزنند و «غیرخالص»ها را حذف میکنند. و این دومینو ادامه خواهد یافت تا شیعهای در دنیا باقی نماند. این هشدار به مشابهت شیعیان با اهل سنت بر میگردد، از آنجا که هردو فرقهای هستند در اذهان عالمان دین. هشدار دوم به مشابهت ما با تونس بر میگردد؛ یعنی تبعات مدنیزاسیون وصلهپیلهای در بافت سنتی کشوری جهان سومی. درست است که ایران راه تونس (و بقیه کشورهای جهان سوم) را طی نکرد و سعی کرد از مدل دیکتاتورمحوری که برایش طراحی شده بود فاصله بگیرد، اما هنوز هم بخش عمدهای از مدل حکومتداری جمهوری اسلامی در ادامه مدرنیزاسیون بحران آفرین پهلوی قرار دارد. کتاب «من در رقه بودم» به درستی زمینه گسترش تفکر سلفیگری را در تونس پیگیری میکند و به مدرنیزاسیون دیکتاتورمحور تونس میرسد. آن نیروی قاهرهای که مدنیزاسیون را پیش میبرد، هیچ تصوری از ابعاد تبعات آن در دهههای آتی ندارد و تصور شکلگیری چیزی مثل داعش را هم نمیکند. حتی پس از مطالعات متعدد هم باورش نمیشود که تروریسم به بانک و هیئت دولت و زراعت مکانیزه و واردات خودرو و غیره ربط داشته باشد، اما ربط دارد. متأسفانه توجهات ما ایرانیان به تبعات هولانگیز مدنیزاسیون کم شده و سایههای شوم قدرت گرفتن ایدئولوژی ناشی از آن کم شده و تیرگی آیندهی از پسِ مدرنیزاسیون آمده را نمیبینیم.
4
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.