یادداشت هانیه
1400/7/25
3.8
88
هرس، دومین رمان نسیم مرعشی، قصهگوی خانوادهای ست که پس از گذراندن حوادثی (و به طور خاص حادثهای) متلاشی شده، توان ترمیم و بازیابی خود را ندارد و به عبارتی، دیگر خانواده نیست. داستان از هفده سال پس از جنگ، در جنوب کشور آغاز میشود؛ جایی که قاعدتا باید نقطهی پایان رنجها و شروعی بر یافتن حیات دوباره باشد اما جنگ بیرحمتر از اینها ست. طی داستان هر کدام از شخصیتها به نوعی تلاش میکند تا در حد توان خود تن رنجور زندگی/نازندگی نوال و رسول (کاراکترهای اصلی ماجرا) را از منجلاب بیرون بکشد ولی هر دست ضعیفتر از آن است که موفق شود و به این ترتیب شاهد زوال یک رابطه هستیم. هر چند این روایت تاریک و سیاه است اما زبان نرم راوی و سکونی که در فضای هرس جاری ست آن را تلطیف میکند. مرعشی با شناخت خوبی که از جغرافیای خوزستان و خرمشهر دارد دست خواننده را میگیرد و انگار با تسلطی که بر زبان، گویش، بافت و اتمسفر مردم آن خطه دارد حین تعریف داستان در گوش مخاطب زمزمه میکند که: «از قرار گرفتن در دل فرهنگی کمترآشنا نترس. من کنارت هستم.» همچنین برای ایجاد فضای مناسب، تصاویر خلاقانه و باظرافت ساخته شدهاند اما به نظر میرسد در میانههای کتاب، نوسنده رشتهی توصیف را از دست میدهد و به دام اطناب میافتد که همین خواننده را خسته و از ادامه مأیوس میکند. در این رمان دو خط داستانی هست؛ یکی ماجرای حملهی عراق به ایران و خرمشهر و از دست رفتن زندگی، پسر، پدر و مردهای زندگی نوال و ماجراهای بعد از آن و دیگری داستان جستجوی نوال توسط رسول، پس از شش سال و بعد از مرگ دخترشان تهانی. با وجود پرشهای متعدد زمانی و رفت و برگشتهایی که مدام صورت میگیرد گرهی در داستان به وجود نمیآید و برخلاف تعداد زیادی از قصهها، خواننده در هیچ کجای هرس گم نمیشود. درمورد این رمان نکتهای که ذهنم را درگیر کرد این بود که چرا هیچکس از آن «واقعهی مهیب» هیچ چیز نمیگوید؟ چرا هیچ توضیح یا خاطرهای در هیچ کجای داستان گفته نمیشود؟ آخر یک هو و بیدلیل که کسی زار و زندگیاش را، شوهرش را، بچههایش را ول نمیکند برود به امان خدا! تقریبا تا یکسوم دوم کتاب این سوال یقهام را گرفته بود و شاید اجازه نمیداد آن طور که باید وقایع را هضم کنم، اما بعد فهمیدم عمدی در این بیخبر نگه داشتن خواننده وجود داشته. آن طور که من فهمیدم، آن حادثهی بزرگ و کلید اصلی را از قصد لای کلمات گم شده تا ما همراه و همقدم با رسول قفل را باز نکنیم! رسول سعی میکند خاطرهی شرهان را از ذهن نوال کمرنگ یا پاک کند، گویی ما هم در ذهن رسول رندگی میکنیم و مجبور ایم به نادیده گرفتن آن «چیز» اصلی و در نهایت موفق هم نمیشویم. رمان هرس مرثیهای برای سه نسل از آدمهاست که جنگ بر زندگی آنها تاثیر عمیق و غریبی گذاشته. نسل اول آدمهایی مثل مادر رسول و ام عقیل که در دوران کهنسالی با جنگ رو به رو شدهاند، نسل دوم که رسول و نوال هستند و نسل آخر فرزندانشان مهزیار، امل، نسیبه و تهانی اند که آثار جنگ زندگی آنها را هم کاملا تحت تاثیر قرار داده است. +ام ضیا گفت: «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون ته ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مردهیم. فقط راه میریم.»
(0/1000)
محدثه محمدزاد
1403/1/4
1