یادداشت روژان صادقی
1403/3/19
3.75 ریویوی دایی وانیا رو با یه سوال شروع میکنم: بیکاری بهتره یا حسرت کارهای کرده و اشتباهات مرتکب شده رو خوردن؟ این سوالی بود که من سرتاسر این 70 صفحهی نمایشنامهی کوتاه چخوف از خودم میپرسیدم. تعداد شخصیتهای کتاب هرچند محدوده، اما تک تک اونها به نحوی دارند با دو مسئله دستوپنجه نرم میکنند. یکی درگیری با ملالت ناشی از بیکاری. بیکاریای که در واقع از ترس برای انجام کار اشتباه نشأت میگیره. و دیگری، سرزنش خود به خاطر کارهای اشتباهی که در گذشته انجام دادند. یکی حسرت عاشق نشدن رو میخوره، یکی حسرت عرقی که برای آدمی بیلیاقت ریخته. یکی از شغل الانش پشیمونه و حسرت شغل رویاییش رو میخوره و دیگری حسرت اعتراف نکردن احساسات. وقتی زندگی کوتاه 21 سالهی خودم رو مرور میکنم میبینم که من تو زندگیم کم اشتباه نکردم. من تو دبیرستان رشتهی اشتباهی رو خوندم. رشتهای که برای من سراسر استرس و خستگی و بیذوقی بود. من عاشق آدمی شدم که کس دیگهای رو دوست میداشت و خب، مسلما در عشقم شکست خوردم. من سر اولین کاری که رفتم کارفرمای اشتباهی رو انتخاب کردم و به همین خاطر ماهها بابت حقوقی که باید دریافت میکردم سرم کلاه رفت. با این حال، در کلیشهایترین حالت ممکن من از انجام هیچکدومشون پشیمون نیستم. رشتهی تجربی، من رو با یک سری از جالبترین آدمهای زندگیم آشنا و نفرت نسبت به این رشته من رو برای تغییر اون و پیدا کردن مسیر زندگیم مصممتر کرد. عاشق اون آدم شدن، با اینکه سخت بود ولی حداقل باعث شد من کتابها، فیلمها و شعرهای عاشقانهای که میخونم و میبینم رو با تک تک استخونهام درک کنم. در تجربهی اول کاری هرچند از من سواستفاده شد، اما هم در مسیر تونستم مهارتهای خودم رو تقویت کنم، هم تو انتخاب محل کار بعدی تونستم هوشمندانه و با احتیاط بیشتری تصمیم بگیرم. تک تک این اشتباهات تجربهی زیستهی من رو پربارتر کردند. و الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم من حسرت کارهایی رو میخورم که نکردم؛ نه اشتباهاتی که مرتکب شدم. برای همین اگه به اول ریویو برگردم سوال خودم رو اینجوری جواب میدم: من ترجیح میدم هزاران بار اشتباه کنم تا اینکه بخوام بعدا از انجام ندادنشون و گرفتار بیکاری شدن حسرت بخورم. شما چی؟
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.