یادداشت فاطمه مرادی🌻

 فاطمه مرادی🌻

فاطمه مرادی🌻

9 ساعت پیش

        روی کاه‌ها نشستم و یاشماخ سفید که پر از گلای ریز قرمزه رو کنار کشیدم.
درست برعکس ننه و حتی شخصیتای دیگه من دوست دارم حس بودن و زندگی توی این روستارو حس کنم.
ماجراهای کوچیکی که مثل گنجیشکا توی درخت گردوی داستان اصلی و بزرگ جمع میشن و جیک جیک میکنن برای من به قدری قوین که یه راست میبرن وسط روستا و با شخصیتا همراهم میکنن.
هوای تاریک و صدای زوزه گرگ، پنیر توی کوزه و کاهگل و آژانای یه من طلبکار.
و بعد یهو بومم. من میرم وسط اوج داستان. یه قهوه‌خونه پر از دود، تجمع‌ها و شلوغیا.
شلیک سربازا و استرس و الان به جای یه یاشماخ و تومان کُنَه، یه روسری خاکستری سرمه با شلوار سبز گشاد و یه مانتو تا زانو و دارم میدوعم تا دست آژانای بی‌رحم بهم نرسه و یهو وسط یه زندان سبز میشم و دوباره میام توی روستا. :))
عاشقش شدم. عاشق کتابی با ماجرای حاشیه‌ای که به اندازه خودش اهمیت داره و بوی زادگاهم و میده:))
      
25

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.