یادداشت ‌ سید امیرحسین هاشمی

        دو نوع از بسط‌یافتگی؛
اهمیت تاریخ فلسفه و نسبت آن با مسائل فلسفی


0-  داشتم با خودم فکر می‌کردم. 
- باید جسور بود دیگه. تا کی باید از اسامی بزرگ در هراس بود؟
نه گذاشتم نه برداشتم و جواب دادم:
+ تا همیشهٔ تاریخ


1- گوتفرید ویلهلم فون لایبنیتس (1646–1716) از فلاسفه‌ای‌ست که می‌توان لقب پل را به آنان داد. برخی فلاسفه مثل دکارت یا هیوم و برکلی بیشتر نُمایندهٔ گسست‌های عمیق اند و با گسستی که در تاریخ فلسفه ایجاد کرده اند به پیوستگی مسیر تاریخ فلسفه مساعد رسانده اند. اما برخی فلاسفه مانند لایبنیتس شاید به بنیان‌برافکن بودن و موسس بودنِ کسانی امثال دکارت نباشند، اما با تغییرات به ظاهر کوچک اما عمیق خود، پلی می‌شوند که امکانات بعدی جهان فلسفه تنها در صورت ظهور حضور آنان مجال بروز پیدا می‌کنند.
می‌توان نشان داد هر فیلسوفی در سیری از فلاسفه قرار دارد، لایبنیتس عقل‌گرا مانند دیگر فلاسفه از سقراط و افلاطون ریشه می‌گیرد تا در عصر مدرن دکارت و اسپینوزا امکانات عقل‌گرایی را رها کنند و لایبنیتس به همراه دیگر فلاسفه زمین را مساعد برآمدن ِ کانت کنند.

2- مونادولوژی از مهم‌ترین مقالات و رساله‌های فلسفی اوست. این مقاله به نوعی در حکم جمع‌بندی نظام فلسفی اوست (لایبنیتس در قیاس با برخی دیگر از فلاسفه، آثار مفصل ندارد که تمام سیستم فلسفی او را در بر داشته باشد.).
مفاهیم اصلی مونادولوژی چنین است (بدیهی است بسیار ساده و خلاصه):
اول- بنیان فلسفه او بر فهمی است که از جوهرهای بسیط دارد. جوهرهایی که آنها را "موناد" می‌نامد؛
دوم- رابطه و نظمی پیش‌بنیاد به جهان نظم داده است؛ 
سوم- بحثی در شناخت‌شناسی. در دستگاهِ لایبنیتس، جهان نه در ظرف‌های مستقلِ «زمان» و «مکان» و نه با دوگانهٔ خامِ سوژه/ابژه فهمیده می‌شود؛ فهمْ بر دوشِ بازنمایی‌های مونادی است: هر موناد از منظرِ خود کل عالم را ادراک می‌کند و «پنجره»ای به بیرون ندارد، و سازگاریِ این بازنمایی‌های بی‌واسطه را هماهنگیِ ازپیش‌برنهاده/پیش‌بنیاد تضمین می‌کند. در همین چارچوب، مکان صرفِ نظمِ هم‌بودگی‌ها و زمان نظمِ توالی‌جوهرهاست. اینان روابطی ایده‌آل اند، نه موجوداتی واحدهای مستقل (از اینجا می‌توان نقبی با پدیدارشناسی زد). 


در کنار اینان لایبنیتس در حساب دیفرانسیل و انتگرال‌گیری (کلا مباحث پیوستگی در ریاضیات) از اثرگذارترین متفکرین عصر مدرن بوده است. 

3- حال این موناد چیست؟ بر اساس فهم ناقص من و البته با کمک ترم ششم از "تاریخ انتقادی فلسفه غرب" که توسط محمدمهدی اردبیلی ارائه شده است. 
لایبنیتس واژه «موناد» را برای تعریفی ویژه از جوهرهای بسیط به‌کار برد. مونادها واحدهایی بنیادی، بی‌اجزاء، فاقد پنجره اند، که هیچ‌گونه تأثیر مستقیم بر یکدیگر ندارند، اما هر یک جهان را بازتابِ همه می‌کند؛ یعنی هر موناد یک «آینه‌ی تمام‌نما» از کل کیهان است
به بیانی لایبنیتس می‌خواسته به یکی از مسائل اساسی تاریخ فلسفه فهم و صورت‌بندی جوهرهای بسیط بوده است و لایبنیتس برای اینکه بحث خود و مباحث نوینی که به میان آورده است را از دیگران تفکیک کند، لفظ موناد را جعل کرده و در ادامه توصیفات و تعاریف خود را بر لفظ مجعول خود بار کرده است. 
حال این مونادهای بی‌پنجره‌ای که نسبت و رابطه‌ای با هم ندارند چگونه با یک‌دیگر نظم کلی جهان را ایجاد می‌کنند (لایبنیتس همچون اسپینوزا، فیلسوفی کل‌گرا است)؟ نظم پیش‌بنیاد/pre-established harmony که توسط خدا ایجاد شده است، ناظم رابطهٔ میان مونادهاست. خدا هماهنگی از پیش‌برنهاده‌/پیشبنیادی را مقرر کرده است که به موجب آن، مونادها بدون تأثیر متقابل، در هماهنگی کامل با یکدیگرند.

نکته: بخشی از آتار لایبنیتس به زبان فرانسه است و مانند هر متن و مشخصا هر متن فلسفی‌ای در ترجمه و برابرنهادهای او باید بحث تخصصی کرد. من بر اساس ترجمه رشیدیان و بحث‌های اردبیلی پیش خواهم رفت. ادعایی بیشتر ندارم.طبیعیه دیگه! 

4- از مباحث به غایت جذاب و چشم‌گیر فلسفه لایبنیتس برای من فهمی است که لایبنیتس از منظر و POV در شناخت دارد. هر موناد نه‌تنها وجود دارد، بلکه از یک «دیدگاه» (POV) منحصربه‌فرد به کل واقعیت می‌نگرد. هر موناد یک برداشت منحصر به فرد دارد، که نشان می‌دهد واقعیت مولتی‌پرسپکتیو (چنددیدی) و بازنمایی است. این دیدگاه‌گرایی از اصول بنیادین فلسفه مونادولوژی است، چرا که جوهر (موناد) ذاتاً ناظر است و همه‌چیز را بازمی‌یابد، نه از طریق تبادل محسوس بلکه از خلال انعکاس درونی.

حال چرا این بحث برایم قابل توجه است؟ زیرا طرز تفکر و فلسفه پدیدارشناسانه به نظر من امکانات تفهمی، فلسفی و توصیفی شگفت‌انگیزی دارد و این فقره که لایبنیتس را می‌توان به نوعی خواند که به این پرسش‌های پدیدارشناسانه و ناظر به آگاهی و مشخصا وجه پدیداری آن توجه کرد، برایم چشم‌گیر است. 
از این مسیر به ضرورت تاریخ فلسفه می‌رسیم. حداقل از دو سمت می‌توان فلسفه را گسترش داد، یا در تاریخ به عقب به رویم یا در یک مسئله فلسفی در عرض حرکت کنیم. ایده کلی و بعدا بیشتر این مورد را شرح خواهم داد اگر عمری بود. اکنون می‌خواهم با بر شمردن برخی آثار و ایده‌های کلی‌آنان از این نظر که نسبتی ولو حداقلی با لایبنیتس و پدیدارشناسی (مشخصا پدیدارشناسی هوسرل) دفاع کنم. 
________
منبع اول: انتشارات Springer در همین سال 2025 کتاب منتشر کرده است با عنوان "Husserl and Leibniz Metaphysics, Monadology and Phenomenology" که محمد شفیعی و Iulian Apostolescu به عنوان ویراستاران آن سعی کرده اند مجموعه‌ای از نوشته‌ها را جمع کنند که به تعامل و نسبت تفکر میان لایبنیتس و هوسرل بپردازند. در فصول مختلف این کتاب نویسنده‌های هر فصل سعی کرده اند وجوه مختلفی از نسبت تفکر میان این دو نفر را فهم کنند. این کتاب در سه بخش اصلی:

 بخش اول: "ارتباط کلی [میان هوسرل و لایبنیتس]"،
بخش دوم: "مسائل متافیزیکی و هستی‌شناختیِ [مشترک میان هوسرل و لایبنیتس]" و
 بخش آخر با عنوان "لایبنیتس در حلقه پدیدارشناسی" این نسبت را کاویده است. 

در بخش اول عناوین فصول اولیه چنین است:

 فصل اول: "تفاوت‌های مهم میان مونادولوژی هوسرل و لایبنیتس"،
فصل دوم: "مونادولوژی و بیاسوژگی"،
فصل سوم: "میراث مونادولوژیکال در هوسرل و وایت‌هید"

در بخش دوم به همین منوال:
فصل اول: "موناد و جهان"،
فصل دوم: "هوسرل و «غایت‌شناسیِ جهان‌شمولِ پایا»"،
فصل سوم: "فردیت‌یابی به‌مثابهٔ هستی‌زایی: تأملاتی دربارهٔ مفهومِ هوسرلیِ «موناد»"

در بخش سوم داریم:
فصل اول: "تأثیر لایبنیتس بر «تئودیسهٔ» برنتانو"
فصل دوم: "پاسخ پدیدارشناختی رایناخ به لایبنیتس" 
فصل سوم: "لایبنیتس و مسئلهٔ متافیزیک: تفسیرهای هایدگر در سال‌های ۱۹۲۸ و ۱۹۵۵–۱۹۵۶" 


نکته: علت این که عنوان برخی از فصول این کتاب را بیان کردم این است که فلسفه لایبنیتس از شئون بسیاری با پدیدارشناسی در ارتباط است. 

منبع دوم: کتاب Leibniz, Husserl, and the Brain   از Norman   Sieroka است. این کتاب در سال 2015 منتشر شده است. 

منبع سوم: کتاب Essays on Gödel’s Reception of Leibniz, Husserl, and Brouwer از Mark van Atten  که ایشون نیز سال 2015 منتشر شده است. 

منبع چهارم: Leibniz on Phenomenal Consciousness  از Christian Barth که در سال 2014 منتشر شده است. هدف اصلی این مقاله این است که به صورت مشخص و واضح حیث پدیداری آگاهی را از فلسفه لایبنیتس استخراج کند. 
________


با این اوصاف قطعا کلی منبع دیگر نیز توان یافت لکن صرفا الان می‌خواستم خیال خودم رو راحت کنم :) 



5- یه سوال؟ چگونه می‌شود یک متن کلاسیک و بنیادین در تاریخ فلسفه را خواند و چیزی جز کلیات بدیهی و مشهور نگفت؟ شاید لازم باشد با ذهنی پرسشگرتر، نکته‌‌بین‌تر و پر مسئله به سراغ متون برویم. متن فلسفی لزوما پاسخ به سوال نمی‌دهد، بلکه امکان تفکر به مسائل را ایجاد می‌‌کند؛ لااقل من اینگونه فکر می‌کنم. 

یا نخوانیم یا وقتی می‌خوانیم حداقل اپسیلونی حق مطلب را باید ادا کنیم. 



6- رشیدیان علاوه بر خود مونادولوژی مقالات و رساله‌های دیگری از لایبنیتس را نیز ترجمه کرده است. من صرفا مونادولوژی و بخش‌هایی پراکنده و به فراخور کند و کاو از جستار/مقاله‌های دیگر را خواندم. متنی هم که نوشته ام خیلی ادعایی نداره. واضحه دیگه. انقدر می‌فهمم که نباید ادعای توخالی و پوچ کرد!

نسبت به امیتازی هم که دارم به کتاب می‌دم حس عجیبی دارم. آخه چجوری باید به متن کلاسیک امتیاز داد؟ امتیاز بدم که چی بشه 😂
      
61

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.