یادداشت مسیح ریحانی
1403/12/23
آقای میرعباسی در ذهنم همیشه در ردهی مترجمهای کاربلد قرار دارند؛ به همین دلیل هم سراغ این کتاب رفتم، اما حقیقتا با قصهی استخوانداری روبرو نشدم. کتاب روایتگر دیدار دو همکلاسی است که پس از ۳۰ سال همدیگر را بطور اتفاقی در مطب پزشکی ملاقات میکنند. ناصر دیلمی و داوود پورجمشید. متاسفانه تقریبا هیچ یک از شخصیتها درست و حسابی پرداخت نشدهاند. ناصر مرد گوشهگیری است که در بیست سالگی بخاطر یک سینهریز تا ابد عزب میماند؛ این قضیه شباهتی به دنیای واقعی (حداقل آدمبزرگها!) ندارد و بیشتر برای ردهی سنی نوجوانان میتواند باورپذیر باشد. یا برای مثال ابتلای داوود به بیماری لاعلاج هم سعی دارد به روشی که احتمالا برای خودمان در نوجوانی آشناست؛ ترحم و توجه خواننده را به داستان جلب کند! شخصیت افشین (پسر داوود) و نحوهی ارتباطش با مادرش، بچگانه است! تصویری که نویسنده از ناصر و داوود ارائه میکند تصویر مردانی میانسال است. در جایی از کتاب میخوانیم که ناصر، خواهر بزرگتری به نام نسترن دارد که ۶ سال از او بزرگتر است! این خواهر بزرگتر نوهای دارد به اسم پریا! (یعنی پریا نوهی نسترن، خواهر ناصر است.) حال چرا باید این پیرزن مسئول رساندن نوهاش به کلاس درس باشد؟! اصلا چرا پریا باید نوهی خواهر ناصر باشد؟ اگر پریا دخترِ خواهرِ ناصر بود، قضیه باورپذیرتر نمینمود؟! از طرف دیگر موضوع انتقام هم بسیار پیشپا افتاده و کلیشهای مطرح شده است. پدری ۳۰ سال پیش در حق دوستش خطایی میکند، بعد از گذشت این همه سال، حالا آن دوست بازگشته است تا همان کار (دقیقا همان! بدون هیچ کم و کاستی یا اضافهای!!!) را در حق فرزندِ دوستش بکند؟ کتاب پر است از ایرادات ریز و درشت؛ جملهها و عبارتهایی که تکرار میشوند (اما نه به زیبایی)؛ برای نمونه ما در طول سال چند بار مگر «ماستها را کیسه میکنیم؟!» که در ۱۱۰ صفحهی کتاب، تمامی کاراکترها اقلا یکبار «ماستها را کیسه کردهاند»؟ این تکرار عبارات واقعا خواننده را دلسرد میکند و موجب میشود که اثر را جدی نگیرد و صرفا به عنوان اثری که مطالعهاش وقت آدمی را پر میکند به کتاب نگاه کند. پینوشت: تنها نکتهی جالب توجه و ارزشمند در مورد این کتاب برای من این بود که آقای میرعباسی که مترجم توانایی هستند؛ در راستای رویای دیرین خود که نویسندگی بوده، قدمی برداشتهاند. همین!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.