یادداشت Mika
1403/12/8
ماریا شخصیت عجیبی داشت... اینکه این داستان واقعیه حس عجیب تری داشت...زندگی ترکیبی است از غم و شادی، شادی بدون غم معنایی ندارد و متقابل، چه در زندگی و چه در موسیقی و چه در عشق... عشق در توصیفی ساده مثل زهری خوش طعم است... زهری زیبا و خوش رنگ... در هوایی داغ تابستانی خنک است و سیرابت میکند و در زمستان قهوه ای است گرم تا دستانت را دور فنجانش حلقه کنی... ولی در نهایت وقتی تشنه بمانی چه؟ وقتی دستانت از وجود سرما بلرزد و چون یخ سرد شوی ان فنجان گرم کجاست؟ عشق عضوی جدا ناپذیر از موسیقی است. افراد هنرمندی که زندگیشان را وقف موسیقی میکنند از نظر من عجیب و تحسین بر انگیز هستند. شخصی را میشناسم که از بیست سالگی و در اوج جوانی اش یادگیری موسیقی را شروع کرد... حالا بعد از بیست سال هنوز به یادگیری ادامه میدهد و به دیگران نیز می آموزد. راستش بنظرم عجیب است که چگونه در آن غرق میشود گویی هیچوقت خسته نمیشود و حتی از چیزهایی ساده ریتم میسازد... ماریا منو یاد اون شخص انداخت. اینگونه افراد که زندگیشان را وقف هنر میکنند خیلی شجاع هستند. من به هنر علاقه دارم ولی فکر نمیکنم شجاعت این را داشته باشم که آنگونه در اقیانوسش شیرجه بزنم که میدانم راه برگشتی نخواهد بود... جدا از اینها در مورد مسمر فکر میکنم هیچوقت شخصیتش رو درک نخواهم کرد و ماریا خیلی چیزهارو پشت سر گذاشت... زندگیشو تغییر داد و دقیقا همانکاری رو کرد که بی نهایت ازش میترسید...
(0/1000)
فاطیما
1403/12/20
1