یادداشت زینب
1403/10/13
هروقت کتابی از موراکامی میخونم، به این فکر میکنم که حتما تو زندگیش تجربههای عجیب و ماورایی داشته، چیزهایی که توضیحشون سخت بوده و برای همین موراکامی با داستانهاش بهشون اشاره میکنه. بخشی از این کتاب، یکی از شخصیتها دربارهی علاقهش به مارکز میگه: «توی داستانهای مارکز، امر واقع و غیرواقع، زنده و مرده در هم آمیخته هستن. طوری ازش حرف میزنه انگار امور عادی و روزمره هستن. این داستان با معیارهای منتقدان رئالیسم جادویی در نظر گرفته میشه اما ممکنه برای خود آقای مارکز رئالیسم معمولی حساب بشه. حسم اینه که اون این صحنهها رو همونطور که ظاهر میشدن مینوشت. این دقیقا همون چیزیه که باعث میشه رمانهاش رو دوست داشته باشم.» و این دقیقا حسیه که من به رمانهای موراکامی دارم! راویِ این قصه زمانی که هفده ساله بوده عاشق دختری میشه که احساس خالص و عمیقی نسبت به این دختر داشته. دختر تو حرفهاش به شهری اشاره میکنه که معتقده خودِ واقعیش اونجاست و این کسی که در کنار راوی هست فقط سایهی دختره. از اونجایی که نویسنده موراکامیه پس عجیب نیست اگه بگم بعد از مدتی دختر ناپدید میشه و راوی رو با کلی دلتنگی و سوالِ بیجواب تنها میذاره… راوی سالها بهش فکر میکنه و هیچوقت نمیتونه تو روابطش اون حس عمیقی که به اون دختر داشته رو پیدا کنه، پس تصمیم میگیره اون شهر رو پیدا کنه تا شاید بتونه باز هم کنار دختر باشه. این کتاب داستانِ سفرِ راویه، در ظاهر به شهر و در واقعیت به درونِ خودش. شاید هرکدوم از ما تو وجودمون شهری هست که دور تا دورش رو حصار میکشیم، و این حصارهاست که باعث میشه بخشهایی از وجودمون رو هیچکس جز خودمون نتونه کشف کنه. پینوشت: تموم شدنش برای من مثل بیدار شدن از یه خوابِ عجیب بود، از اون خوابها که حس میکنی خیلی نشونهها تو خودش داره و تا مدتها بهش فکر میکنی.
(0/1000)
♡dely
7 روز پیش
0