یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. اغلب ما از وقایع سال ۶۶ چیزی نشنیدهایم، چون روایت رسمی از جنگ کار چندانی با آن ندارد. روایت رسمی بعد از رسیدن به اوج جنگ حینِ عملیات کربلای ۵ در زمستان ۶۵، بحث پایان جنگ را پیش میکشد و ما را پرتاب میکند به سال ۶۷. آن هم نه روایتی معمولی از آن سال، بلکه وصلهپینهشدهی تکهپارههای حاصل از پردازش جستهگریختهی برخی مسائل کنترل شده که به کار بحث پیرامون قرارداد ۵۹۸ بیاید. ما بعد از کربلای ۵ جنگ را لمس نمیکنیم. انگار اتفاقی نیفتاده و همه فقط در حال گفتوگو پیرامون پایان جنگ هستند. کمتر پیش آمده کسی دستمان را بگیرد و توی اهواز آن سال بگرداند. سال آخر جنگ، سال فراموش شده جنگ است زیرا جزو فتوحات رسمی ما محسوب نمیشود. ما عادت کردهایم که تنها از پیروزیهای «تعریف» شده نظامی بشنویم، بنابراین بخش بزرگی از ناملایمات و شکستها را از حافظه پاک کردهایم؛ نکند چینی نازک روایت رسمی از جنگ ترکی بردارد. شش دتنگ حواسمان جمع است تا نکند خراشی به این روایت بیفتد و مردم در معرض قضاوت پیرامون جنگ قرار بگیرند. از همه بیشتر هم «واقعیت» را دشمن خودمان میپنداریم. تکانههای واقعیت چنان وحشتناک است که میدانیم یک لرز آن، تمام این چینی ترد را خرد خواهد کرد. بنابراین راهبرد اصلیمان در برابر جنگ، شده «سانسور» بخشهای ناخوشایندی که ذهنیت رسمی از جنگ را مخدوش میکند. که خب در عمل مجبور شدهایم اغلب واقعیتهای جنگ را سانسور کنیم! اگر شما هم نگران چینی زیبای روایت رسمی از جنگ هستید، توصیه میکنم هیچگاه سمت کتاب «ساجی» نروید. این کتاب از همان فصول ابتدایی بنا را بر روایت واقعیت میگذارد، نه تکرار مکررات حرفهای رسمی. البته که بخشی از واقعیت را میگوید، منتها آن بخشها را با جسارت میگوید و ذلیلانه عقب نمینشیند. نمیترسد تصویری از خانوادههای سپاهیان خرمشهری بدهد که امروز مقبول حاکمیت نیست. حین سخن گفتن از حجاب، همان حرفهای کلیشهای غیرقابلباور همیشگی را بلغور نمیکند. از ارتباطات گسترده جنوبیها درون خانوادههای بزرگ چشم نمیپوشد و نمیخواهد به خواننده القا کند که همه مدافعان ایران اسلامی از همان ابتدا «در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشودهاند». سوالها و پرسشهای ذهنیاش را سانسور نمیکند. تردیدها را مخفی نمیکند. شکهای همسر یک سپاهی ردهبالای خرمشهری را جار میزند. بر دربهدری و آوارگی سرپوش نمیگذارد. ناکارآمدی، درگیری و هرج و مرج عرصه عمومی را کنار تنهایی، سرخوردگی، یأس و کلافگی شخصی در هر بحرانِ پشت بحران روایت میکند. تصویرهای ماجرای سینما رکس آبادان را پیش چشم ما قرار میدهد. دردسر رقص اطرافیان راوی در عروسی ابتدای انقلاب را مفصل واگویه میکند. غربت واژگانی چون «ولایت» و «نفس اماره» و چیزهای مشابه نزد ذهن ساده همسر یک پاسدار را آشکار میسازد. از واگویه جذبه خاک خجالت نمیکشد و آن را تهدیدی برای دینداری مدافعان نمیداند. خلاصه آن که با همه وجود سمت واقعیت میرود و از سیلیهای پیدرپی آن نمیهراسد. واقعیت هرچقدر هم سهمگین، برای این کتاب از هر شعاری خواستنیتر است. وسط طوفانهای سهمگین واقعیت است که رشادت های پاسداران چون نگینی میدرخشد. این همه درد که در این کتاب هست، عشق پاک جوانان دهه شصت را به خدا، امام حسین(ع)، انقلاب و امام مانند الماسی در برابر چشمان مخاطب قرار میدهد. تیغ تیز واقعیت جنگ، همه زنگهای ریا و عافیتطلبی و نانبهنرخروزخوری و جانمازآبکشی را میزداید تا آینهای صاف و صیقلی در برابر جنگ ایران و عراق قرار بدهد. آینهای که خوانندگان مختلف از طیفهای گوناگون بتوانند گذشته را در آن ببینند. این که واقعیتها را انکار بکنند یا نه، به خودشان مربوط است ولی آینه کار خودش را میکند و دست از آینگی بر نمیدارد. نگریستن در چنین آینهای است که میتواند شکوه آزادسازی خرمشهر را به مخاطب نشان بدهد. تلألو فداکاریهای پاسداران در جنگ را این آینه باز میتاباند. در این آینه هول و هراسِ زیستن زیر بمباران سال آخر جنگ لمسکردنی میشود. خوانندهای که تولد ساجی زیبا را در چنان شرایط سختی به چشم دیده و سپس بالیدنش را و شادی پدر و مادرش را دنبال کرده، نمیتواند از زیر آوارِ ذهنی ناشی از بمباران سال آخر جنگ فرار بکند. بمب یقهاش را میگیرد و سرش را به طاق واقعیت سیاه تجاوز میکوبد. وقتی در چند ثانیه همه چیز کنفیکون میشود و مخاطب همراه مادر از پی ساجیِ زیبا در بیمارستان میدود، نفرت از دشمنان خونخوار جمهوری اسلامی رهایش نمیکند. چه کتاب را ببندد بهر لحظهای نفس کشیدن، چه تندتند بخواند تا زودتر از سر وقایع بگذرد، صدای ضجه و داد و فغان در گوشش خواهد پیچید. کار از کار گذشته و واقعیت از توی کتاب ساجی بیرون آمده و یقهاش را چسبیده است. دیگر به این راحتی رهایش نمیکند. تا روی سینهاش ننشیند و نفسش را نبرد، یا گوشهای از ذهنش جا خوش نکند و مدتها به فکر وا نداردش، اجازه نمیدهد به زندگی پیشین بازگردد. خواننده با این کتاب بزرگ میشود، دست خودش هم نیست. بخش هایی از کتاب: همان روزها نوار کاستی به بازار آمده بود که خوانندهای مرثیهای برای بازماندگان قربانیان سینما رکس آبادان میخواند. ابتدای ترانه صدای داد و فریاد و جیغ مرد و زن و بچه با صدای جلزوولز آتش میآمد و یک نفر فریاد میزد: «آتیش... آتیش... وای خدا آتیش!» بعد خواننده میخواند: فاجعه رکس آبادانو نمیشه از یاد برد کدوم کافری دلش نسوخت و غصه نخورد مادری ز دوری دخترش می گفت: دخترم، دخترم، دخترم نوگل و نوعروس داماد کجاست؟ خاک عالم به سرم پسرم، پسرم چند تا از همکلاسیهایم را دعوت کرده بودم... نوار رقص بندری و عربی خودشان را گذاشتند داخل ضبط صوت و رفتند وسط. آنهایی که کنار ایستاده بودند دست میزدند و کل میکشیدند. تازه داشت مراسم شبیه عروسی میشد که صدای فریاد بهمن درآمد: «مامان... عمه... من چی گفتم؟ ساکت باشین. به خدا اگه خاموشش نکنین، میرم!» با سر و صدای بهمن همکلاسیها ساکت شدند و گوشهای کز کردند. آقابزرگ صیغه محرمیت بین ما خواند. همکلاسیهایم با سگرمههای توی هم بشقابها و کارد و چنگال جلوی مهمانها میگذاشتند و دیسهای میوه و شیرینی دور میگرداندند. کمی بعد، زنعمو گفت: «بهمن با دوستاش رفت سپاه.» همکلاسیها از خداخواسته دوباره نوار عربی را گذاشتند توی ضبط صوت. نوشته بود: «صبر داشته باش. این روزها هم تمام میشود. با بقیه با مهربانی رفتار کن و مواظب نفس امارهات باش. وقتت را بیهوده تلف نکن. از کتابهای خودم و کتابهایی که داییاسماعیل آورده بخوان.» نامه که تمام شد، مانده بودم نفس اماره چی هست و چهطور باید مواظب آن باشم. کاغذی آوردم و من هم نامه عاشقانه برای بهمن نوشتم. دور هم مینشستیم. پتویی روی سرمان میکشیدیم. چراغ فانوس را وسط میگذاشتیم. یک مفاتیح بیشتر ندشاتیم. با نور کم فانوس، که پتپت میکرد، نوبتی دعای توسل میخواندیم. وقتی نوبت کبری میرسید، گریههایمان با خنده قاتی میشد. کبری میخواست مثل خانمجلسهایها دعا بخواند. صدایش را میانداخت ته گلویش و تودماغی و با سوز میخواند. ما خندهمان میگرفت. به روی خودمان نمیآوردیم. اما بالاخره یکی وسط دعا پقی میزد زیر خنده و بقیه، که در حال انفجار بودند، خندههایشان را رها میکردند. آن وقت از شدت خنده پخش میشدیم روی زمین و دست و پا میزدیم. به حبابهزهرا نگاه میکردم و فکر میکردم چهطور میشود کسی اینقدر آرام باشد. مراسم چهلم دخترش باشد و دختر کوچکش را بفرستد جای او و یادبود شهید علی و محمد جهانآرا را برگزار کند و با این همه در تبوتاب عروسی پسرش هم باشد. مردی با چند جعبهشیرینی از قنادی آمد بیرون. در یکی از جعبهها را باز کرد و شیرینی را گرفت طرف علی و صدایش را بچگانه کرد و گفت: «بردار عموجون. شیرینی آزادی خرمشهره.» پرسیدم: «آقا شما خرمشهری هستید؟» مرد با تعجب نگاهمان کرد و گفت: «نه خانوم. من تهرونیام. ایرونیام. خرمشهر مال همهمونه.» مرد میخندید. اما من نمیتوانستم بخندم. هیچوقت نمیتوانستم توی روضهها گریه کنم. چون مذهبی نبودم. البته از وقتی با بهمن ازدواج کردم او، مثل معلم، دلسوزانه، خیلی چیزها به من آموخت. آن شب بهمن نبود. اما صدا و روضهاش در گوشم بود. به بچههایم نگاه میکردم و یاد شام غریبان و عصر عاشورا میافتادم. گهواره ساجده گوشه اتاق بود. فکر میکردم طفلکم توی آن خوابیده. حتی صدای «آب... آب...» گفتنش توی گوشم بود. روروئکش هنوز جلوی در هال بود. چند دقیقه قبل از بمباران سوار آن روروئک بود و تا جلوی پلهها رفته بود؛ طوری که اگر نگرفته بودمش، با سر پرت شده بود پایین. یک آن همه چیز از چشمم افتاد. از بهمن بدم آمد. حس کردم ساجده فدای او و راهش شد؛ فدای خرمشهر، فدای آبادان، فدای هدف و آرمانهای بهمن. از جنگ نفرت داشتم. دلم میخواست از اهواز بروم. دست بچههایم را بگیرم و سربهنیست به جایی بروم که دست بهمن به ما نرسد. قبری را برای بهمن خالی کرده بودند. تابوت را باز کردند و گلها را با احترام توی قبر گذاشتند. رویا و میترا و رعنا خودشان را کشتند. من پایین قبر نشسته بودم و به قبر خالی و گلهای سفید و صورتی گلایل نگاه میکردم. زیر لب خدا را شکر میکردم که به جای بهمن آن گلها دفن شدند. اصلاً طاقت نداشتم. واقعاً اگر بهمن را آن تو میگذاشتند من زنده میماندم؟ آخر بهمن بلندقد و بلندبالا چهطور توی آن قبر کوچک و تنگ جا میشد؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.