یادداشت پریسا نصیری

        سال‌ها قبل (قبل از فیلترینگ) صفحه‌ی بابانفسی را دنبال می‌کردم، چیز زیادی از خاطرات و مطالبش یادم نمانده بود به جز تصویر بچه‌هایی که اطراف مزار بابانفسی بازی می‌کردند و مثل پدربزرگی زنده، با او صحبت!
سال‌ها گذشت و مسیرم به جهان مجازی اینستا نخورده بود. روزی اتفاقی یکی از کتاب‌های برنامه‌ی کتابخوانی گوشی‌ام را انتخاب کردم. «سفیر ما در بهشت» 
می‌دانستم مربوط به بابانفسی‌است، اما جز همین اسم «بابانفسی» تصور و تصویری در ذهنم نبود.
همراه شدم با روایت‌های دختری که پدرش را پررنگ‌تر و خاص‌تر از دختران دیگر دوست داشت. جوری که به جای بابا «نفسی» صدایش کند...
و چقدر عجیب، چقدر عمیق، چقدر خاص و چقدر دوست‌داشتنی بودند، تک‌تک این روایت‌ها.
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.