یادداشت سیده زینب موسوی
1402/3/21
این کتاب یه عاشقانهٔ لطیف و دوستداشتنی تاریخیه 😍 داستان یه دختر ایرلندی که تو آمریکا بزرگ شده و با مرگ پدربزرگش برای اولین بار پا تو خاک ایرلند میذاره. این سفر برای آنه نه تنها سفری از یک نقطهٔ کرهٔ زمین به نقطهٔ دیگهش، بلکه سفری در طول زمانه... همین سفر در زمان هم باعث شده کتاب تو دستهٔ رئالیسم جادویی هم قرار بگیره :) من تو گشت و گذار تو تخفیفهای طاقچه به این کتاب برخوردم و وقتی دیدم یه رمان تاریخی در مورد ایرلنده ترغیب شدم بخونمش و به یه سری از دوستان که معرفیش کردم اونا هم استقبال کردن :) دوباره این نهرو بود که با «نگاهی به تاریخ جهان»ش ما رو عاشق یه تیکه از خاک این جهان کرده بود که فاصلهٔ زیادی باهامون داشت... نثر نویسنده واقعا قشنگ بود و آدم لذت میبرد از خوندنش. اینقدرم از نثر نویسنده و مدل داستانگوییش خوشم اومد که دو سه تا کتاب دیگهش رو گذاشتم تو فهرست انتظارم و دلم میخواد زودتر بخونمشون! احساسات آدما رو هم خیلی خوب توصیف کرده بود... طوری هم بود که واقعا به شخصیتها علاقهمند میشدی. بخش عاشقانهٔ قصه رو هم خیلی خوب در آورده بود بدون اینکه بخواد برای ایجاد کشش و تعلیق دست به دامن مسخرهبازیهایی مثل مثلث عشقی بشه 😁 ابعاد تاریخی داستان خوب بود ولی اونقدری نبود که بتونی یه تحلیل نسبتا خوبی از وقایع داشته باشی. هر چی کتاب پیش رفت اوضاع بیشتر مشخص شد ولی بازم یه طوری بود که انگار اگه یه سری اطلاعات از وضعیت ایرلند و گروههای مختلفش میداشتی خیلی بهتر میفهمیدی چی به چیه... نویسنده هم خیلی دنبال دادن اطلاعات تاریخی نبود. به قول خودش میخواست حس و حال آدمایی که اون برهه از تاریخ رو زندگی کردن منتقل کنه. ولی با همین نثر قشنگ و داستانگویی خوبش کاری کرد که همهمون عاشق شخصیت مایکل کالینز، یه عنصر مهم تو تاریخ ایرلند، شدیم... این کتاب تا جایی که میدونم ترجمههای متعددی داره ولی ما تو گروه همخوانیمون دو تا ترجمه رو داشتیم، یکی واسه نشر نون (ترجمهٔ خانم مرجان حمیدی، با عنوان «و تنها باد میداند») و یکی واسه انتشارات کتابسرای تندیس (ترجمهٔ خانم آفاق زرگریان، با عنوان «باد میداند») که این دومی تو فیدیپلاس هم هست. تا جایی که ما مقایسه کردیم ترجمهٔ نشر نون خیلی بهتر از ترجمهٔ کتابسرای تندیس بود و خیلی بهتر تونسته بود اون نثر قشنگ و لطیف نویسنده رو منتقل کنه. من تو ترجمهٔ تندیس حتی اشکال معنایی هم پیدا کردم، یعنی جدا از اینکه نثرش قشنگ نبود درست هم ترجمه نکرده بود. برای مقایسه مثلا این دو تا تیکه رو از فصل اول کتاب در نظر بگیرید: متن زبان اصلی: I knew someday I would be gone too, and no one would remember that I had ever lived. The world would forget. It would go on, shaking itself free of those who had been, sloughing off the old for the new. The tragedy of it all was more than I could bear, the tragedy of lives beginning and ending with no one remembering. ترجمهٔ نشر نون: میدانستم روزی من هم خواهم رفت و هیچکس به خاطر نخواهد آورد که زمانی من هم روی زمین زندگی کردهام. دنیا فراموش خواهد کرد، به چرخشش ادامه خواهد داد، کسانی را که وجود داشتهاند از روی خودش خواهد تکاند، از شر قدیمیها خلاص خواهد شد تا برای جدیدها جا باز کند. این غم از تحمل من خارج بود؛ غم شروع و پایان زندگیها بدون اینکه کسی آنها را به یاد بیاورد. ترجمهٔ نشر تندیس: میدانستم من هم روزی میروم و هیچکس به یاد نمیآورد که من اصلاً روزی زنده بودهام و در این دنیا زندگی کردهام. دنیا فراموش میکند، راهش را ادامه میدهد، به خودش تکانی میدهد تا از آنهایی که بودند، آزاد شود، مثل مار پوست میاندازد تا نو جای کهنه را بگیرد. مصیبتهای آن بیشتر از آن است که بتوانم تحمل کنم، فاجعهٔ زندگیها آغاز میشود و به پایان میرسد، بدون اینکه کسی به یاد بیاورد. مخصوصا به جملهٔ آخر دقت کنید 😅 غیر از این، سانسور هر دو تا ترجمه به شدت زیاد بود، چیزایی رو هم سانسور کرده بود که الان به مراتب بدترش تو کلی کتاب پیدا میشه 😅
8
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.