یادداشت مریم محسنی‌زاده

        نمایشنامهٔ "سوءتفاهم" نوشتهٔ آلبر کامو و به ترجمهٔ پرویز شهدی است. البته ترجمهٔ خشایار دیهیمی روان‌تر می‌باشد. ترجمهٔ شهدی برگرفته از نسخهٔ انگلیسی است که مطالب اضافه‌تری نسبت به نسخهٔ اصلی دارد.
نمایشنامه در هنگام جنگ جهانی دوم با آلمان نوشته شد. کامو قصد داشت در سه حلقهٔ پوچی، طغیان و عشق بنویسد که نمایشنامهٔ "سوءتفاهم" در کنار "کالیگولا" و "افسانهٔ سیزیف" حلقهٔ پوچی را می‌سازد.

این نمایشنامه چهار شخصیت اصلی و یک شخصیت فرعی دارد و در سه پرده تنظیم شده است. گویی کامو، ایدهٔ این نمایشنامه را از صفحه حوادث روزنامه گرفته است.
"سوءتفاهم" دربارهٔ محکومیت انسان در چرخهٔ پوچی، احساس مسئولیت، شورش علیه تقدیر، فاجعه‌های ناشی از سوءتفاهم و عدم صداقت است و به کاوش زوایای تاریک روح انسان می‌پردازد. "سوءتفاهم" نمایش خلق یک موقعیت تراژیک از پوچی و ناامیدی است.
کامو در "سوء تفاهم" نه‌تنها پوچی را تصویر می‌کشد بلکه تأکید می‌کند، تراژدی زمانی رخ می‌دهد که انسان‌ها از صداقت دور می‌شوند و در دام سکوت یا ابهام می‌افتند. سوءتفاهمی که موجب فاجعه و تراژدی می‌شود. ازطرفی این اثر تمثیلی از وضعیت بشر در جهانی است که خدایانش از آن رخت بربسته‌اند؛ جهانی فاقد هرگونه عدالت ذاتی یا نظام اخلاقی. 

دیالوگ‌ها دارای ایهام و برآمده از ناخودآگاه شخصیت‌ها هستند؛ همین اثر را قدرتمند، پرکشش و دراماتیک کرده است. خواننده از ابتدا از هویت یان آگاه است، ولی شخصیت‌ها اطلاعی ندارند؛ این تعلیقِ تراژیک یا هیچکاکی باعث می‌شود خواننده با هر دیالوگ، فاجعهٔ قریب‌الوقوعی را پیش‌بینی کند.
درواقع شخصیت‌ها به طور غیرمستقیم و از طریق دیالوگ‌های دوپهلو معرفی می‌شوند و ویژگی‌ شخصیت‌ها با کنش‌هایشان آشکار می‌گردد.
ازطرفی دیالوگ‌ها فلسفی و نمادین‌اند که بازتاب‌دهندهٔ مفاهیم پوچی، آزادی و تنهایی انسان هستند. مثلاً دیالوگ‌های مادر سرشار از عذاب وجدان، ناامیدی و پوچی زندگیِ دنیا است. در صفحهٔ ۴۵ می‌گوید:
«_زن‌های سالخورده حتی دوست داشتن پسرشان را هم از یاد می‌برند. قلب بی‌احساس می‌شود، آقا. 
_درست است. اما پسر که هرگز مادرش را از یاد نمی‌برد.»
این دیالوگ، به بی‌عاطفه شدن مادر در چرخهٔ بی‌معنای زندگی اشاره دارد. همچنین دیالوگ‌های مارتا که بی‌حسی را تنها راه‌حل نجات از رنج بیان می‌کند؛ جایی در پردهٔ سوم‌ که اوج پوچی، تاریکی و سردی است؛ مارتا می‌گوید: «از خدا بخواه که تو را چون سنگ کند که در این‌صورت خوشبخت خواهی شد.» و نهایتاً دست به خودکشی می‌زند که نمایانگر فروپاشی انسانی است. گویی کامو در این نمایشنامه جنایت را برابر با تنهایی و فروپاشی انسان می‌داند.

عناصر "سوءتفاهم" همه به نحوی به فلسفهٔ اگزیستانسیالیستی و پوچ‌گرایی کامو اشاره دارند. مسافرخانه‌ به مثابهٔ جهانی پوچ که با در فضایی دورافتاده و بارانی تصویر می‌شود، حسی از ناامیدی را به مخاطب القاء می‌کند.  
مارتا آرزوی فرار به شهری کنار دریا دارد (چیزی شبیه الجزایر که رویای دیرینهٔ خود کامو هم می‌باشد، زادگاه او که عناصر آفتاب و دریا در آن وجود دارد)؛ اما درعوض در دهکده‌ای بارانی و ابری (چیزی شبیه فرانسه) محبوس است. این دو محیط نمادی از امید در برابر یأس هستند.
پیرمرد خدمتکار نماد خدای بی‌تفاوت است. او در صحنهٔ پایانی درخواست کمکِ همسر یان را با گفتن "نه!" رد می‌کند. این صحنه تأیید می‌کند که جهان فاقد ناجیِ الهی است. 
نویسنده در بخشی از نمایشنامه با اشاره به دست‌هایِ به جنایت‌آلودهٔ مادر، ارجاعی دارد به "مکبث"!

جای تعجب و سوال است، چطور مادر و مارتا با این همه کدی که یان بهشان می‌دهد، متوجه هویتش نمی‌شوند؟! اگرچه می‌توان اینطور توجیه کرد که آن‌ها ممکن است به‌خاطر جنایتی که قرار است انجام بدهند، ذهنشان از فکر کردن به این مسائل دور شده باشد. ازطرفی جای سوال است چرا همهٔ مسافران این مسافرخانه سربه‌نیست شده‌اند و تابه‌حال پلیس به مادر و دختر شک نکرده است؟!
💡و در آخر جای تأسف است که نویسنده‌ای که چنین قدرتی در آفرینش یک اثر دارد، چرا باید ناامیدی را نشر بدهد؟ نمی‌شد امیدواری را تزریق کرد و اتفاق دراماتیک را قشنگ رقم زد، نه زشت و کریه؟ اگر این تلاش را برای نوشتن نمایشنامه‌ای امیدوارانه خرج می‌کرد، چه می‌شد؟ ... افسوس که در هر اثری اندیشه و زیست نویسنده (کامو و امثالش) چیز دیگری رقم می‌زند.

🔺ادامهٔ یادداشت ممکن است داستان را لو دهد:
نمایشنامه اینطور آغاز می‌شود که انگار مادر و مارتا منتظر کسی هستند؛ مسافری ناشناخته. ازطرفی پسر خانواده، در نوجوانی مادر و خواهر کوچکش را ترک کرده و بعد از بیست سال به خانه برمی‌گردد تا درحالی‌که سرمایه‌دار شده این خوشبختی را با خانواده سهیم شود. او بی‌خبر و در نقش مسافر روانهٔ مسافرخانه‌شان می‌شود. در این میان مارتا در آرزوی گریز از این سرزمین غم‌زده و افسرده به دریا و آغوش آفتاب است. مادر و دختر بی‌رحمانه دست به جنایت می‌زنند و به خاطر سوءتفاهم و عدم‌صداقت، پسر را می‌کشند. درحالی‌که پسر به حساب خودش با سکوت می‌خواهد مادر و خواهرش را شگفت‌زده کند و به خوشبختی برساند اما ماجرا جور دیگری رقم می‌خورد. کامو در یادداشتی تأکید می‌کند:« اگر یان تنها یک جملهٔ ساده می‌گفت، تراژدی رخ نمی‌داد.»

در پیشگفتار کتاب آمده «عده‌ای کامو را آدمی بدبین، منفی‌باف و پوچ‌گرا دانسته‌اند که برای زندگی هیچ ارزشی قائل نیست و انسان را موجودی محکوم می‌داند که ناخواسته و بدون میل و اراده خودش پا به دنیا گذاشته و از دنیا می‌رود و زود فراموش می‌شود. در متمرد و سرکش بودن کامو شکی نیست، اما این تمرّد در برابر کی و چی؟ در برخی از نوشته‌هایش آثار ناامیدی احساس می‌شود و واژه‌های بیهودگی و پوچگرایی را خیلی وقت‌ها به کار می‌برد. اگر او آدم بدبین، منفی‌باف و پوچ‌گرایی هست پس چرا با اشغالگران نازی به مبارزه برمی‌خیزد؟!»
      
42

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.