یادداشت dream.m
1404/4/22
وقتی رویاها جون میگیرن... بعضی قصهها رو که میخونی، توی هر سن و سالی، یه جایی توی قلبت جا خوش میکنن و دیگه هیچوقت بیرون نمیرن. شاید سالها بگذره، شاید هزار تا کتاب دیگه بیاد و بره، اما اون داستان یه جور خاصی توی ذهن و دلت میمونه، و گاهی وقتا بیهوا مثل یه آهنگ قدیمی که یهدفعه توی کوچهای، کافهای، یا حتی وسط یه شبِ ساکت، توی سرت پخش میشه، برت میگردونه به روزایی که برای اولین بار شنیدیش. کشتی ستارهپیما برای من یکی از اون قصههاست. اولین بار که مجموعه نارنیا رو خوندمش، یه حس عجیبی داشتم، انگار یه در مخفی رو کشف کرده بودم که هربار مستقیم میبردم وسط یه دنیای دیگه و متفاوت تر و هیجانانگیزتر از دنیای قبل. و کشتی ستارهپیما، منو میبرد به دنیایی که بوی دریا میداد، پر از جزیرههای عجیب و غریب، که هر لحظه ممکن بود اتفاقی بیفته که قبلاً حتی توی خیالم هم ندیده بودم. یه ماجراجویی که هم دل آدم رو میلرزوند، هم پر از امید و شوق میکرد و هم یهجورایی آدم رو مجبور میکرد به خودش و کارهاش فکر کنه. داستان جلد سوم نارنیا از وقتی شروع میشه که لوسی و ادموند، به همراه یوستسِ بداخلاق و نقنقو، یهو از یه نقاشی روی دیوار پرت میشن توی یه دریای واقعی که اونجا شاهزاده کاسپین منتظرشونه، سوار بر یه کشتی باشکوه به اسم ستارهپیما. البته خب حتما انتظار ندارید این فقط یه سفر عادی روی دریا باشه، درسته! این یه سفره به سمت ناشناختهها، به سمت چیزایی که یه روز شاید فقط توی رویاهای این بچهها میتونستن ممکن باشن. توی این سفر دریایی، بجه ها به کلی جزیره و سرزمین ناشناخته میرسن؛ و خب هر جزیرهای که سر راهشون سبز میشه، یه داستانه، یه درس، یه کشف تازه. جزیرهای که کابوسها رو زنده میکنه، یه یادآوری از همه ترسهایی که توی ذهنمون داریم و هی ازشون فرار میکنیم. جزیرهای که آبش هرچیزی رو تبدیل به طلا میکنه، انگار همون وسوسههاییه که آدم رو اغوا میکنن همهچی رو ول کنه و فقط دنبال پول و قدرت بره و خیلی چیزای دیگه... ولی شاید یکی از تاثیرگذارترین قسمتهای این سفر، تغییر یوستس باشه. پسری که اول داستان، از اوناییه که همش از همه ایراد میگیره، غر میزنه، فکر میکنه از بقیه بهتره. اما توی یه جزیره، یه اتفاق براش میافته که هیچوقت از یادم نرفته و نمیره. اون تبدیل به یه اژدها میشه. اون لحظه انگار اون ظاهر، چهره واقعیشه، چیزی که توی وجودش بوده، خودخواهیهاش، غرورش، تنهاییش... و درد واقعی از همینجا شروع میشه. اون میخواد دوباره آدم بشه، ولی نمیتونه. تا وقتی که اصلان، شیر بزرگ و جادویی، با پنجههاش زخمش میزنه، پوست اژدهاییشو میکنه، و درد... یه دردی که شبیه شفا ست. انگار خود اصلان میخواست بگه "بعضی زخمها هستن که آدم رو میسازن، نه اینکه نابودش کنن." اما چیزی که این کتاب رو برام خاصتر میکنه، پایانشه. سفری که از اولش هم قرار نبود فقط یه ماجراجویی مهیج باشه. وقتی بچه ها به آخر دنیا ، لبه جهان، میرسن، وقتی آبها تموم میشن و نوری پیدا میشه که آدم نمیتونه ازش چشم برداره، وقتی اصلان میگه که این آخرین باریه که لوسی و ادموند نارنیا رو میبینن، یه حس غریب، غم شدید و ترس توی دل آدم میشینه. ولی اصلان یه چیز مهم دیگه میگه "من توی دنیای شما هم هستم، فقط با یه اسم دیگه." و این همون چیزیه که این داستان رو فراموشنشدنی، خاص و پرمعنا میکنه. و میدونی! معنیش برای من اینه که: نارنیا فقط یه سرزمین خیالی نیست؛ که اصلان فقط یه شخصیت جادویی توی قصه ها نیست؛ که ماجراجویی رویایی فقط توی کتابای فانتزی اتفاق نمیافته؛ بلکه همین لحظه، همینجا، توی زندگی خودت، میون تصمیمهایی که میگیری، میون ترسهایی که با اونها مواجه میشوی، و در بین رویاهایی که هنوز جرات نکردی دنبالشون بری، یک «کشتی ستارهپیما» منتظر توعه. فقط کافیه جرأت کنی و سوارش بشی. سوار میشی؟ ...... کتاب رو با علی همشنوی کردیم، ممنون ازش هم برای خوندن هم برای کتاب توی فیدیبو ♡♡
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.