یادداشت بابک قائدنیا

        این یادداشت در واقع خلاصه‌ای از این کتاب است که من برای خودم یادداشت کردم. اابته تخصص من علوم سیاسی نیست و صرفا برای یافتن پاسخی برای پرسش‌های خودم این کتاب را انتخاب و مطالعه کردم. 
این نوشتار در پی آن بود که به مجموعه‌ای از پرسش‌های بنیادین در حوزه سیاست تطبیقی و تحولات دموکراتیک پاسخ دهد. در سیاست تطبیقی، تمرکز اصلی بر خود سیاست نیست، بلکه بیشتر روشی است که بر "چگونگی" تجزیه و تحلیل کردن تمرکز دارد و نه بر این که چه چیزی مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد. نخست، شرح داد که نظام دوحزبی ایالات متحده در گذشته چگونه به‌عنوان سازوکاری کارآمد در حفظ و تقویت بنیان‌های دموکراسی عمل کرده است. سپس به این پرسش پاسخ می‌دهد که چرا رهبران جمهوری‌خواه در شرایط کنونی می‌بایست رویکردی مشابه با سیاست‌مداران سوئدی در دهه ۱۹۳۰ اتخاذ کنند. در نهایت، به تحلیل فرایند تاریخی و سیاسی‌پرداخته که طی آن حزب جمهوری‌خواه از جایگاه، حزب لینکلن، به موقعیت کنونی خود به‌عنوان، حزب ترامپ، در دوره نخست ریاست‌جمهوری او، تحول یافته است.

نویسندگان معتقدند که عوام‌‌فریبان اقتدارگرا را می‌توان بر اساس چهار ویژگی شناسایی کرد.
👈 نخست آن‌که آنان چه در گفتار و چه در عمل، به هنجارها و قواعد بنیادین رفتار دموکراتیک پایبند نیستند. 
👈 دوم، با نفی و انکار مشروعیت نیروهای مخالف، عرصه رقابت سیاسی را از حالت عادلانه و برابر خارج می‌سازند.
👈 سوم، این دسته از رهبران با ترویج و عادی‌سازی خشونت، بنیان‌های همزیستی مسالمت‌آمیز سیاسی را تضعیف می‌کنند.
👈 در نهایت، گرایش آشکاری به محدودسازی آزادی‌های مدنی منتقدان ــ به‌ویژه آزادی رسانه‌ها و نهادهای مستقل ــ از خود نشان می‌دهند.
امروزه تمایز میان زوال دموکراسی و استقرار کامل دیکتاتوری به مراتب پیچیده‌تر از گذشته شده است. نویسندگان این اثر بر این باورند که فروپاشی نظام‌های دموکراتیک دیگر نه از مسیر کودتاهای آشکار یا هجوم نیروهای مسلح به نهادهای حکومتی، بلکه از طریق فرآیندهای درونی‌تر و نرم‌تر صورت می‌گیرد. در این الگو، رهبران عوام‌فریب و افراط‌گرا با بهره‌گیری از حمایت یا ائتلاف با سیاستمداران صاحب‌نفوذ، به تدریج به قدرت دست می‌یابند.
بررسی‌های تاریخی نشان می‌دهد که این روند مسبوق به سابقه است. شخصیت‌هایی چون آدولف هیتلر در آلمان و هوگو چاوز در ونزوئلا از همین مسیر، یعنی از طریق انتخابات یا اتحاد با نیروهای سیاسی قدرتمند، وارد ساختار قدرت شدند. در تمامی این موارد، نخبگان سیاسی بر این گمان بودند که با اعطای سهمی محدود از قدرت به این افراد، می‌توانند آنان را مهار کرده و کنترل سیاسی کشور را همچنان در دست خود حفظ کنند. با این حال، شواهد نشان می‌دهد که این استراتژی در عمل اغلب ناکام مانده و پیامدهای معکوس به همراه داشته است.
در واقع، ترکیبی از جاه‌طلبی فردی، هراس‌های سیاسی و تحلیل‌های نادرست موجب شده است که نخبگان سیاسی مرتکب خطایی راهبردی شوند: واگذاری داوطلبانه بخشی از قدرت به بازیگرانی که به‌تدریج مسیر استبداد را پیموده و بنیان‌های دموکراسی را تضعیف کرده‌اند.
یکی از عوامل تقویت و مشروعیت‌بخشی به جریان‌های افراطی، پیوند و همراهی بخشی از نیروهای سیاسی با آنان در عرصه عمومی بوده است. برای نمونه، راهپیمایی مشترک محافظه‌کاران آلمان با آدولف هیتلر در اوایل دهه ۱۹۳۰ و همچنین حمایت آشکار برخی سیاستمداران ونزوئلا از هوگو چاوز، از جمله اقداماتی به شمار می‌رود که به افزایش مشروعیت سیاسی و گسترش پایگاه اجتماعی این رهبران افراط‌گرا انجامید. از این رو مهمترین را پیشگیری از زوال دموکراسی،  جلوگیری از ورود این جریان‌ها به احذاب دموکراتیک است. 
افراط‌گرایی سیاسی در ایالات متحده پدیده‌ای تازه نیست و در سراسر قرن بیستم به اشکال گوناگون حضور داشته است. شواهد تاریخی نشان می‌دهد که تمایلات اقتدارگرایانه در بخشی از جامعه آمریکایی ریشه‌دار بوده است؛ به‌عنوان نمونه، تنها در دهه ۱۹۳۰ بیش از ۸۰۰ سازمان راست افراطی در این کشور فعالیت داشتند. با این حال، هیچ‌یک از این جریان‌ها موفق به کسب قدرت سیاسی نشدند. یکی از مهم‌ترین دلایل این ناکامی آن بود که احزاب سیاسی اصلی نقش خود را به‌عنوان «دروازه‌بانان دموکراسی» به‌خوبی ایفا کرده و با هوشیاری مانع از ورود این نیروها به ساختار رسمی قدرت شدند.

امروزه دوران تصمیم‌گیری‌ پشت پرده در محافل محدود نخبگان حزبی و رهبران سیاسی، یا به قول آمریکایی‌ها، اتاق پر از دود، به سر آمده بود. برگزاری انتخابات مقدماتی، در ظاهر گامی به سوی تعمیق دموکراسی و افزایش مشارکت سیاسی محسوب می‌شد؛ با این حال، این تحول پرسشی اساسی را برانگیخت: آیا گشودن بیش از حد سازوکارهای انتخاباتی می‌تواند زمینه‌ساز قدرت‌یابی چهره‌های افراطی شود؟ شوربختانه تجربه سیاسی ایالات متحده نشان داد که پاسخ به این پرسش مثبت است.
با وجود هشدارهایی که نسبت به ظهور چهره‌ای افراطی در عرصه سیاست آمریکا داده می‌شد، دونالد ترامپ توانست از سد «دروازه‌بانان دموکراسی» عبور کند. او در تاریخ ۱۵ ژوئن ۲۰۱۵، که بیش از هر چیز به‌عنوان یک چهره تلویزیونی و سرمایه‌گذار در حوزه املاک و مستغلات شناخته می‌شد، در لابی برج ترامپ واقع در نیویورک، نامزدی خود را برای انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات متحده اعلام کرد.
در آن مقطع، ترامپ در زمره نامزدهایی به شمار می‌رفت که بخت چندانی برای پیروزی نداشتند؛ او خود نیز تصور می‌کرد که شهرت رسانه‌ای و ثروت شخصی‌اش می‌تواند شانس محدودی برای حضور در رقابت‌ها فراهم آورد، یا دست‌کم توجه افکار عمومی را برای مدتی به سوی او جلب کند. با این حال، مواضع سیاسی وی  که هقیده نویسندگان کتاب، یادآور رویکردهای افراطی شخصیت‌هایی همچون هنری فورد بود، نشان از تمایلات عمیق پوپولیستی و اقتدارگرایانه داشته است و پیشینه فعالیت سیاسی ترامپ نیز به‌طور عمده در حمایت از جنبشی تعریف می‌شد که تابعیت و محل تولد باراک اوباما را به چالش می‌کشید.
با وجود این سوابق، سازوکارهای انتخاباتی درون‌حزبی جمهوری‌خواهان به‌گونه‌ای طراحی شده بود که عملاً امکان ورود نامزدهای گوناگون به عرصه رقابت را فراهم می‌کرد. همین گشودگی ساختاری، زمینه‌ساز آن شد که ترامپ بتواند علی‌رغم پیشینه غیرسیاسی و دیدگاه‌های افراطی‌ خود، به‌عنوان یکی از نامزدهای جدی حزب جمهوری‌خواه در مسیر انتخابات ریاست‌جمهوری قرار گیرد.
یکی از نکات جالبی که در این نوشتار بر آن تاکید شده بود، این بود که هر زمان چیزی مانند یک اقدام جنگی یا حمله تروریستی رخ دهد، معمولاً چراغ سبزی به رهبران نشان داده می‌شود می‌توانند هر طور که می‌خواهند عمل کنند. به همین دلیل است که پس از رخداد ۱۱ سپتامبر، هیچ سیاستمداری حاضر نبود این سؤال را مطرح کند که آیا قانون میهن‌پرستی جرج بوش، خلاف قانون اساسی است یا خیر.
افزون بر این، نویسندگان بیان می‌کنند که زوال و فروپاشی دموکراسی‌ها عموماً نه به‌صورت ناگهانی، بلکه در قالب فرآیندی تدریجی و مرحله‌به‌مرحله رخ می‌دهد. از این منظر، از پدیده‌ای با عنوان، دیکتاتوری تصادفی، سخن گفته شده؛ مفهومی که شاید در نگاه نخست نامحتمل به نظر برسد، اما در واقعیت سیاسی چندان دور از ذهن نیست. شکل‌گیری استبداد در بسیاری از موارد حاصل انباشت تدریجی کنش‌ها و واکنش‌هایی است که با اصول بنیادین دموکراسی در تعارض قرار دارند. چنین روندی، از طریق تراکم رویدادهای به‌ظاهر کوچک و تدریجی، می‌تواند نهایتاً به برآمدن نظام‌های اقتدارگرا و انتخاب رهبرانی منتهی شود که مسیر استبداد را دنبال می‌کنند.
      
63

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.