یادداشت تامیلا
1404/1/1
یک کتاب دیگه از مونتگمری عزیزم، و صدها لبخندی که وقتی کتاب و می خوندم روی لب هام نشستن :) توی این کتاب هم مونتگمری، زبون شیرین و مخصوص خودشو حفظ کرده؛ ولی اینبار، داستان دیگه درباره ی یک دختر خیالپرداز و رویاهاش نیست، داستان درباره ی خانواده ی دارک و پنهلوعه که به لطف پیوند ها و وصلت های زیاد، تقریبا یک خانواده ی بزرگ محسوب می شن. توی کلاف سردرگم، ما مثل یک روح، از بالا با تک تک اعضای خانواده، رازها و ماجراهای عجیبشون آشنا می شیم و باهاشون می خندیم و گریه می کنیم... داستان از یک کوزه شروع می شه و بحث اینکه بعد از مرگ عمه ی بزرگ خانواده قراره به کی برسه؛ اما کی فکر می کرد به لطف همین کوزه، ما شاهد عاشق شدن بیوه ای بشیم که فکر می کرد بعد از مرگ شوهرش قرار نیست دیگه عشق و تجربه کنه، شاهد دعوای دوتا برادر سر یک مجسمه از الهه سپیده دم بشیم و پرده از راز عروسی برداریم که شب عروسیش، از خونه ی جدیدش فرار میکنه و مایل ها با لباس عروسی ش می دوه؟! یک سال و یک ماه، با این خانواده زندگی کردم؛ بعضی جاها بهشون حق دادم، بعضی جاها سرزنششون کردم ولی این وسط، اصلا نفهمیدم کتاب چطوری تموم شد :) خلاصه ی این معرفی طولانی اینکه، بعد از مدتها خوندن یک کتاب از مونتگمری روحم جلا پیدا کرد؛ حتما بخونیدش تا مثل من به این جمله اعتقاد پیدا کنید که:" کاش کتابای مونتگمری هیچ وقت تموم نمی شد!".
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.