یادداشت میثم غضنفری
1404/6/12
فوگلین در این کتاب خواننده را با این ایده شگفتانگیز آشنا میکند که بسیاری از جنبشها و متفکران سیاسی مدرن در چارچوب گنوسیسم جای میگیرند، مفهومی که گرچه ممکن است برای خوانندگان امروزی غریب به نظر برسد، اما از قرنها پیش موضوع بحث و بررسی بوده است. او با اشاره به اثر فردیناند کریستیان باوئر در سال 1835، که گنوسیسم را با فلسفه مدرن دین مرتبط میسازد، نشان میدهد که این ارتباط از مدتها پیش شناخته شده بود. باوئر در اثر خود به بررسی عرفان یاکوب بوهمه، فلسفه طبیعت شلینگ، آموزه ایمان شلایرماخر، و فلسفه دین هگل پرداخته و این متفکران را در چارچوب سنت گنوسی قرار داده است. این دیدگاه نشاندهندۀ پیوند عمیق میان گنوسیسم باستانی و ایدهآلیسم آلمانی است، جریانی فلسفی که در قرن هجدهم و نوزدهم با چهرههایی چون کانت، فیشته، شلینگ و هگل به اوج خود رسید. فوگلین تأکید میکند که بررسی گنوسیسم صرفاً یک موضوع تاریخی نیست، بلکه بخشی از یک چالش فکری بزرگتر درباره تاریخ بدعت است که در دوره روشنگری گسترش یافت. او به آثار مهمی چون کتاب یوان لورنز فون موسیم و یوان آگوست نیندر اشاره میکند که گنوسیسم را در بستر تاریخی و اجتماعی آن تحلیل کردهاند. این آثار نشان میدهند که با ظهور روشنگری و ایدهآلیسم آلمانی، گنوسیسم به یک نیروی اجتماعی و فکری قدرتمند تبدیل شد. با این حال، نفوذ گنوسیسم در فرهنگ و سیاست غرب تا دوره لیبرال و پوزیتیویستی قرن نوزدهم چندان عمیق نبود. این نفوذ زمانی شدت گرفت که گنوسیسم وارد فاز انقلابی خود شد و در قالب جنبشهایی چون مارکسیسم، آنارشیسم باکونین، اسطوره خشونت ژرژ سورل، و انقلابهای کمونیستی، فاشیستی و ناسیونالسوسیالیستی ظاهر شد. این جنبشها در دورهای شکل گرفتند که اروپا فاقد ابزارهای مفهومی لازم برای فهم و مواجهه با این تحولات بود .فوگلین به وضعیت آشوبناک علوم انسانی در این دوره اشاره میکند، زمانی که فقدان دانش کافی درباره جنبشهای غیرمسیحی و روشنفکرانه مانع از درک عمیق پدیدههای سیاسی شد. او مفاهیمی چون «نئوپاگانیسم»، «اسطورههای اجتماعی و سیاسی» و «عرفانهای سیاسی» را بهعنوان تلاشهایی موقت برای توضیح این پدیدهها معرفی میکند و خود نیز در کتابی با عنوان مذاهب سیاسی به این موضوع پرداخته است. این آشفتگی در علوم تا پایان جنگ جهانی دوم ادامه یافت و حتی امروز نیز برای عموم مردم ناشناخته باقی مانده است. با این حال، فوگلین معتقد است که علوم انسانی در حال تحول و پیشرفت است و دوره کنونی را یکی از نقاط اوج علوم غربی میداند. او امیدوار است که اگر فساد فکری و اجتماعی مانع نشود، تاریخدانان آینده این دوره را بهعنوان زمان نوزایی اندیشمندانه و معنوی غرب به یاد خواهند آورد. او به پژوهشهای معاصر درباره گنوسیسم باستانی و مدرن اشاره میکند، از جمله آثار ویلهم بوست، هانس یوناس، هانس لیزگانگ، و گیلیس گویسپل، که به تحلیل عمیق گنوسیسم و روابط آن با یهودیت و مسیحیت پرداختهاند. همچنین، آثاری چون رستاخیز روح آلمانی از هانس اورس فون بالتازار، انسان عاصی از آلبر کامو، و نمایشنامه اومانیسم ملحد از هنری دولیباک را بهعنوان نمونههایی از تفسیرهای مدرن تاریخ اندیشه و سیاست معرفی میکند که تأثیر گنوسیسم را نشان میدهند.در بخش بعدی، فوگلین به خاستگاههای گنوسیسم میپردازد. او توضیح میدهد که گنوسیسم در بستر فروپاشی امپراتوریهای باستانی شرق، جابهجاییهای جمعیتی، و آمیزش فرهنگی در قرن هفتم پیش از میلاد پدیدار شد. این دوره با از دست رفتن استقلال دولتشهرهای یونانی و فینقی، بردگی، و احساس ناامنی مادی و معنوی همراه بود. این شرایط به «مرگ معنا» منجر شد و انسان را در جهانی بیگانه و آشوبناک رها کرد. در این میان، گنوسیسم بهعنوان یکی از پاسخهای فکری به این بحران ظهور کرد. انسان گنوسی جهان را زندانی میبیند که باید از آن گریخت، و خاستگاه خود را در جهانی دیگر، در «عالم نور» میجوید. این احساس بیگانگی با جهان مادی و پرسشهایی چون «چه کسی مرا به این جهان رنجآور افکنده است؟» در متون گنوسی برجسته است. فوگلین توضیح میدهد که گنوسیسم به دنبال رهایی از این جهان بیگانه است، و این رهایی از طریق «معرفت» حاصل میشود. گنوسیس دانشی است درباره خاستگاه انسان، وضعیت کنونی او، و راه رستگاری. این معرفت در گنوسیسم باستانی از طریق ایمان به خدایی پنهان و بیگانه شکل میگیرد که پیامبرانی را برای رهایی انسان از زندان این جهان فرستاده است. در گنوسیسم مدرن، این رهایی از طریق مفاهیمی چون روح مطلق هگل، ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس، یا اراده طبیعت نیچه به سوی ابر انسان محقق میشود. در هر دو صورت، رهایی نیازمند فروپاشی نظم کهن و حرکت به سوی جهانی نو است. این فرآیند میتواند از طریق روشهای جادویی، خلسههای عرفانی، لیبرتینیسم، یا زهدگرایی دنبال شود، اما هدف نهایی همواره معرفت و رهایی از غفلت است.فوگلین در پایان هشدار میدهد که تلاش برای ویرانسازی جهان کهن به منظور رهایی، نه تنها نظم هستی را تغییر نمیدهد، بلکه تنها به آشوب و نابهسامانی اجتماعی میافزاید. او گنوسیسم را تلاشی قابلفهم اما خطرناک برای فرار از جهانی هراسانگیز میداند و پیشنهاد میکند که نظم جهان از طریق مسیحیت و مهرورزی، به شیوهای که افلاطون از «بازی جدی» سخن گفته، بازسازی شود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.