یادداشت مجله فرهنگی و هنری بخارا
1401/3/14
دختری برای کشف علت مرگ پدرش در سالهای کودکی، به شهرکی کوچک سفر میکند که بچگیاش را آنجا گذرانده. در این سفر خاطراتش از آن شهرک که ساکنانش در معدن زغالسنگ کار میکردند یا در کارخانهی زغالشویی، یادآوری میشوند و کشف میکند که زندگی شهرنشینی چه تأثیر عجیب و ماندگاری بر ساکنانش میگذارد؛ سرد، درونگرا، آدمگریز و شاید بیعاطفهشان میکند. در فصلهایی دیگر زندگی دختر را در تهران دنبال میکنیم، یعنی آنگونه که حالا سر میکند؛ جوانانه، ظاهراْ سرزنده و پرانرژی اما سردیاش در خلال آن نوع زندگی نیز قابل درک است. در تهران پیش از شروع سفرش به دیدن درویشی رفته که به قول مریدان درویش، دیدارش مایهی آرامش است. در سفر چیزهایی در مورد شغل پدرش میفهمد و در مورد علت کشته شدنش و موقع بازگشت انگار سبکبارتر از قبل شده و به این فکر میکند که علاقهای به دیدار با درویش ندارد. فصلهای یک در میان کتاب، زندگی در سفر و زندگی در تهران را به تصویر میکشند. در فصل پایانی، قطاری او را به سفر میبرد و در فصل قبل از فصل پایان، او از سفر بازگشته. این دو قطار در صحنهای فراواقعی از کنار هم رد میشوند و خودش را نشسته در قطار دیگر میبیند، خودی که تازه سفرش را شروع کرده. به قلم ترانه مسکوب، مجلهی فرهنگی و هنری بخارا، شمارهی ۱۲۳، فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۷.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.