یادداشت محمدحسین خوشمهر
1402/3/13
3.7
23
https://khoshi.net/the-sense-of-an-ending.html از بحثهای فلسفی حول خودکشی و چیزهای دیگر، شخصیت جذاب ایدرئین و طنزِ موجود در نثر حرفی نمیزنم. غیر از اینها، کتاب از ابتدا دارد هشدار میدهد که هر روایت و هر روایتگری قابل اعتماد نیستند. تمام تلاشش را میکند تا با پر رنگ کردن ضعف حافظه، برداشتهای شخصی و بحثهای فلسفی در مورد روایتگران بگوید که نمیشود به تاریخ اعتماد کرد. «باید به عقب برگردم و نگاهی به چند حادثه بیندازم که حالا به صورت حکایت واقعی درآمدهاند، به صورت خاطرههایی شبیه به واقع که زمان آنها را تغییر شکل داده و به قطعیت مبدل کرده است. اگر هم دیگر نتوانم از چیزهایی که واقعا رخ داد مطمئن باشم، دست کم میتوانم نسبت به تأثیرات ذهنی بر جا مانده از آنها صادق باشم. بیش از این از من ساخته نیست.» «تاریخ یقینیست که در نقطه تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل میشود.» «به نظر من، این آغازی بر پایان رابطه ما بود. یا شاید من این جور به خاطر سپردهام که این طور به نظر برسد، و تقصیر را به گردن او بیندازم؟» «باز هم تاکید کنم که این استنباطِ اکنون من از چیزیست که آن وقت اتفاق افتاد. یا بهتر بگویم، یادماندهٔ من از استنباط آن روزم از رخدادِ آن زمان است.» به این حرفهای گنگ در مورد حافظه بسنده نمیکند و تمام روایت خودش را هم زیر سوال میبرد: «شاید این حرف به نظرتان یاوه بیاید. یاوهای موعظهمانند و خودتوجیهگر. چه بسا عقیده داشته باشید که رفتار من با ورونیکا مانند همه مردانِ بیتجربه بود، و «نتیجهگیری»هایم همه آب برمیدارد. برای مثال، «پس از آن که قطع رابطه کردیم شبی را با من گذراند» را میتوان به آسانی برگرداند به «پس از آن که شبی را با هم گذراندیم، از او جدا شدم». و نیز شاید فکر کنید که فوردها خانوادهای از طبقه متوسط عادی انگلیسی بودند و من دارم خصمانه تئوریهای قلابی آسیبدیدگی را به آنها میچسبانم؛ و خانم فورد مدبرانه دلواپس من نبود، بلکه به دخترش وقیحانه حسادت میکرد.» این بند را که خواندم، خواندن را متوقف کردم. با آن همه هشدارهای قبلی، من باز هم حرفهای راوی را تمام و کمال پذیرفته بودم؟ چرا من همهٔ روایتهای اول شخص در همهٔ داستانها را بی چون و چرا میپذیرفتم؟ در کتابهای غیر داستانی کمی با شک به حرفها نگاه میکنم اما روایتهای شخصی تماما درست در نظر گرفته میشوند. مگر منبع دیگری هم هست که بخواهم گفتههای گوینده را با آن بسنجم؟ آیا این نشان دهندهٔ اعتماد بیش از حد من به روایت خودم از حقیقت است؟ این جا برگشتم و دوباره از اول فصل خواندم. با شک و تردید بیشتر. شاید بشود تمام داستانها را دوباره خواند؛ این بار با در نظر گرفتن قصد و غرضِ پنهان راوی، یا بیماریاش یا هر دلیل دیگری که راوی را زیر سوال میبرد. قبلا در کتاب همزاد با راویِ نامطمئن مواجه شده بودم، اما آن هم باعث نشده بود که من اعتمادم را به اول شخصِ قضیه از دست بدهم. قصد و غرض پنهان من از روایتی که از داستان زندگیام دارم چیست؟ چقدر میتوانم به خودم اعتماد کنم؟ بعد از این که مشکل در فصل اول مطرح شد، فصل دوم میخواست ابعاد آن را نشان دهد و اگر بتواند، درمانش کند. با ضربههای پشتِ هم تلاش میکرد تا بالاخره جا بیافتد. هر بار که ویکتوریا به تونی میگفت «تو حالیات نیست، هیچ وقت حالیات نبود.» من تلاش میکردم به خودم نگیرم اما غافلگیریهای داستان را نمیشد نادیده گرفت. تا آن ضربهٔ نهایی که ویکتوریا مستقیم در چشمانم خیره شد و با قطعیت گفت:«تو هنوز حالیات نیست. هیچ وقت حالیات نبود، هیچ وقت هم نخواهد بود. پس بیخود به خودت زحمت نده.» واقعا حالیام نخواهد شد؟ پینوشت: ترجمه هم خوب بود.
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.