یادداشت Aylin𖧧
1402/6/3
3.5
6
من از این داستان و ایدهاش واقعااا خوشم اومد. صحبت از تاثیر ضمانت تو زندگی و پیروی از امام رضا علیه السلام تو این مورد، موضوعیه که شاید تا حالا زیاد بهش فکر نکرده باشیم اما آقای خرامان توی این کتاب به شیوهای جذاب اون رو به تصویر کشیدهان. به خوبی تونستم با داستان ارتباط برقرار کنم؛ بهویژه از نیمهی داستان به بعد. یادداشت من حاوی اسپویل از این کتابه، پس اگه قصد دارید کتاب رو بخونید بهتره خوندن این یادداشت رو ادامه ندید😀 اواسط داستان دلم برا رضا تنگ شده بود؛ چون داستان با او شروع شده بود و تا یه جایی با تموم شدن هر قسمت، انتظار داشتم رضا رو تو قسمت بعدی ببینم که نبود. اواخر داستان بود که متوجه شدم چرا نویسنده تو این دو سال و نیم خبر زیادی از حال و احوال رضا بهمون نداده؛ و این خیلی هیجانزدهام کرد! پایان داستان درست چیزی نشد که خواننده فکرش رو میکرد و این خوب بود! ولی برا محسن هم دلم سوخت اون وسط :") بخشهای مربوط به دانشگاه رو هم خیلی دوست داشتم. بهخصوص مقالهی الهام و داستان عادل. صحبتهاشون تو کلاس با حضور استاد خیلی برام جذاب بود. اما دلایلی دارم که یه ستاره رو به این کتاب ندادم. راستش بعضی گفتوگوها بهویژه تو اوایل داستان، بهنظرم لوس بود و کمی بیمحتوا. یکی-دو جا هم از شخصیتها بهخاطر حرفشون دلخور شدم. به بعضی چیزها جوری که خواننده انتظار داشت، پرداخته نشده بود. مثلا تصویر خاصی از احوال خانوادهی حامد بعد از فوتش ندیدیم. یا احساس خاصی از سوی الهام و تارا بعد از مدتی دوری و دلتنگی که الهام بهخاطرش گریه هم کرد، تو داستان دیده نشد. خیلی زود حرف از ازدواج مادر الهام و آقافرهاد به میون اومد و تا به خودمون اومدیم، دیدیم ازدواج هم کردهان! دربارهی احساس بین الهام و رضا هم دوست داشتم بیشتر گفته بشه اما نویسنده به چند اشارهی کوچیک بسنده کرده بودن. راستی بالاخره حامد و فرهاد از سال اول تا پنجم همکلاسی شده بودن یا دوم تا ششم؟! انگار نویسنده برا پیشرفت داستان عجله داشتن و این شد که نیمهی اول داستان بهنظرم جذاب نبود. با ورود محسن، یهو تمرکز داستان رفت روی او؛ در حالی که بهنظرم باز هم نیاز بود اینجا بیشتر تعادل رعایت بشه. موقع ورود محسن به ماجرا، من تا یه جایی حس کردم داستان از روالی که داشت دنبال میکرد خارج شده، تا اینکه رسیدیم به مقالهی الهام. یهچیز دیگه هم که دوستش نداشتم، تاکید بیش از حد مادر الهام روی شیشه شکوندن ناصر بود و این که خیلی از کارش خوشش اومده. حس میکنم مادر بیش از حد پسرش رو لوس میکرد! هرچند که دلم نمیخواست نقش ناصر هم اونقدر یهویی کمتر شه. انگار ناصر فقط وجود داشت که تو قسمت اول داستان تو مغازهی انگشترفروشی باشه و دیگر هیچ! راستی من دوست داشتم دلیل این رو که رضا از نظر نویسنده شش میلیون و ششصد و شصت و ششمین ضامن بود بدونم. اصلا چرا این عدد؟ مثلا چرا هشت میلیون و هشتصد و هشتاد و هشتمین نه؟! چرا بیشتر نه؟! خلاصه اینکه ایدهی داستان قشنگ و دوستداشتنی بود و از نظر من اگه نویسنده بیشتر روش کار میکردن، خیلی میتونست بهتر باشه. بهخصوص که داستانی حول محور امام رضا علیه السلام و ضامن آهو بودنشونه و این باعث میشه خواننده انتظار بیشتری از این کتاب داشته باشه. باز هم یادداشتم طولانی شد! ممنون از این که یادداشتم رو خوندید😅💕
(0/1000)
1402/6/5
0