یادداشت آرش میراحمدیان
1403/3/10
مشکل اینه که اینقدر درباره فاستر والاس افسانهسازی شده که آدم موقع خوندن کارهاش انتظار نهایت ادبیات و زندگی و همهچیز رو داره. از طرفی هم وجود این مقدمه و یادداشتهای آخر کتاب برای معرفی نویسنده و آماده کردن مخاطب برای کارهای بعدیای که قراره ازش بخونه لازمه (مزاح بیپایان رو میدونم که همین مترجم کار کرده و قراره چاپ بشه). اما دربارهی خود داستانها: درگیری والاس با جزئیات برای منی که یادآوری یه سری چیزهای ساده و روزمره هم سخته، ستودنیه. طوری که میره توی جزئیات لحظه، هرچیزی که میتونه درک من از اون صحنه و شخصیت رو بیشتر کنه، و این شکل روانکاو طوری که توی عمق کارکترها میره و نه تنها داستان رو مصنوعی نکرده که عمق بیشتری هم بهش میده. جاهای زیادی توی کتاب بود که اینقدر غرق کنار هم چیدن این جزئیات توی ذهنم میشدم که میدیدم خط اصلی داستان رو گم کردم (که این واسه من لذتبخشه.) این حرفم شاید زیاد درست نباشه اما بعضی از داستانها همون حسی رو بهم میدادن که موقع خوندن «نیکد لانچ» (بدم میاد بگم ناهار لخت) باروز داشتم. مثلاً از داستان «کلیسا را دستها نساختهاند» فقط یه تصویری از صحنهی آخر یادمه و اون کلیسایی که اطراف شخصیتها بالا میومد. به طور کلی خود مصاحبهها رو بیشتر از بقیه داستانها دوست داشتم و مخصوصاً مصاحبهی آخر با اون لحن روایت مرده و حس نزدیکی که از شخصیتها میگرفتم. اگه به هر دلیلی نمیخواین یادداشتهای آخری کتاب رو بخونین، بازم یه نگاهی به «آن دورترها» که جاناتان فرنزن نوشته بندازین. به عنوان یه دوست نزدیک به والاس، خیلی صادقانه درباره شخصیت واقعی دیوید و خودکشیش حرف زده.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.